سلامی به آقا

بخشش

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

برام خیلی وحشتناک بود . با دیدن اون صحنه قلبم افتاد تو دهنم ؛ لبام سیاه شد مثل مربای آلبالو ؛ دست و پاهام سست شد و ولو شدم رو زمین...

آه خدای من ! كي این کار رو کرده؟!

شرح داستان

برام خیلی وحشتناک بود . با دیدن اون صحنه قلبم افتاد تو دهنم ؛ لبام سیاه شد مثل مربای آلبالو ؛ دست و پاهام سست شد و ولو شدم رو زمین...

آه خدای من ! كي این کار رو کرده؟! از اون چیز با ارزش فقط مقداری سفال شکسته باقی مونده !

دویدم توی ایوان ، مادر داره گلها رو آب می ده . بابا که اصلا خونه نیست . از پله ها رفتم پایین در حیاط رو باز کردم . ناز گل هم با عروسکش سوگل خاله بازی می کرد . زندگی برای اونا عادی بود. اما انگار امروز زندگی روی سرم خراب شده بود . برگشتم به اتاق . تکه سفال ها را جمع کردم و پشت صندوقچه گذاشتم .آمدم بیرون ، رفتم توی هال . سرم رو روی بالشت گذاشتم و به خواب رفتم .

 پسرم ... پسرم رضا بیدار شو !

بیدار شدم .گفتم : چی ... چی ... چيزي شده ؟ مامان گفت :  وقت شامه !

رفتم صورتم رو بشورم اما قبل از اینکه برم تو حیاط لب حوض ،  رفتم به اتاق ،  بابا در اتاق مشغول خواندن نماز و عبادت با خدا بود. انگار اونا متوجه هیچ چی نشده بودن . رفتم تا وسایل واکس زنی مو يه جاي مناسب بزارم ومرتب كنم. آخه فردا  دوباره ساعت 5 صبح  بايد برشون دارم وبزنم بیرون و تا ساعت 4 عصركار كنم.

رفتم نشستم سر سفره شام اما چيزي از گلوم پايين نمي رفت . شروع کردم به بازی کردن با غذا .

 رضا ! چرا کو کو سیب زمینی نمی خوری مگه دوست نداری ؟

حواسم روی اون ماجرا بود که نازگل با دستش زد روی پام و حواسم رو جمع غذا خوردن کرد تا اینکه بابا آمد کنارم نشست و شروع کرد به خوردن شام.  بعد شام بابا پرسید : «کارو کاسبی خوب بود پسرم ؟ » گفتم : «آره بابا من امروز 5تومان کار کردم.»  بابا گفت : «الحمدالله.» گفتم : « اما در راه آمدن به خونه 2تومنشو به حسن دادم چون مادرش مریضه و امروز نتونسته بیاد سرکار.» بابا گفت : «کار خوبی کردی . »

بعد خواستم ماجرا رو به همه بگم اما انگار لال شده بودم نمی تونستم حرف بزنم . شب شده بود و وقت خواب بود . چشمام رو روی هم گذاشتم اما خوابم نمی برد.  هر چی از این شونه به اون شونه شدم باز هم خوابم نبرد.  احساس کردم دو نفر دارن با هم حرف می زنن. رفتم دنبال صدا . مامان و بابا بودن توي اتاق بغلي ، کنار همان صندوقچه ی بزرگ .

مادر می گفت : « چطور این خبر رو به رضا بدم ؟  پدر می گفت :  « خدا بزرگه و روزی رسون »  اما مادر از این ور اتاق به آن ور اتاق راه می رفت و پریشان به نظر می رسید و همش با خودش می گفت : خدایا !  بار الها ! کمکمون کن » رفتم توی اتاق و چشم به چشمان مادر دوختم. کسی حرف نمی زد تا اینکه نازگل اومد داخل اتاق و گفت  : « چی شده؟! چرا از خواب بیدار شدین ؟! نکنه سوسک دیدین ؟!» بابا گفت : دیروز توکه رفتی سر کار آقای رستمی صاحب خونه مون اومد و گفت : اجاره ، چند ماهه که عقبه ،  منم قلک رو شکستم و همه ی پولا رو دادم به آقای رستمی.» مامان درادامه گفت : « من هرکاری کردم نتونستم به اتاق برم و تکه های قلک رو جمع کنم چون پولای توی اون دسترنج دستای پینه زده ی تو بود » بابا گفت : « وقتی تو می ری کفشای آدم پولادارا رو واکس می زنی ، وقتی نازگل   مي ره گل می فروشه ،  وقتی مامانتون می ره خونه های مردم کار می کنه ... من ... من از همتون معذرت می خوام ...  من پدر خوبی نیستم! »

 با بی حوصلگی آهی کشیدم و گفتم :  « خیلی خب ... مهم نیست »

 رفتم توی رخت­خوابم چشم هام رو به زور بستم خوابم نمي برد ،  بالاخره نمی دونم چه جوری خوابيدم . صبح که بیدار شدم دست و صورتم رو شستم وسایل کارم رو برداشتم و زدم بیرون بدون خوردن صبحونه و خداحافظی با دیگران.

عصر که برگشتم نمی تونستم با دستام در بزنم آخه توی یکی از دستام نون بود و توی اون یکی دستم وسایل کار و یه قلک سفالي شبیه قلک قبلي ام . به بدبختی با پا زدم به در. خواهرم در رو باز کرد و رفتم تو.

 بابا که اومد خونه ، سبزی خریده بود . مامان سبزی ها رو گرفت و گذاشت روی طاقچه. بابا یه بسته از توی جیبش در آورد و گذاشت كنار سبزيا لب  طاقچه .  مامان گفت : « این چیه ؟‌»                   بابا گفت : « امروز اضافه کاری چند ماهمو آقای رئیس كارخونه  بهم داد . دقيقاً 30 هزار تومن ! »

 من  که در فکر و خیال بودم فقط اسم آقای رئیس و 30تومان پول رو شنیدم . بلند شدم و آمدم کنار بابا و گفتم : « بابا چی شده ؟ !  30هزار تومان به آقای رئیست بدهکاری ؟! »               بابا گفت : « نه اضافه کاریام رو گرفتم » منم خوشحال شدم و به هوا پریدم و بعدش پریدم توی بغل بابا و از اون ماچ های پدر پسری به بابا هدیه دادم.

با خوشحالي رفتم توي حياط و داشتم با توپ به دیوار حیاط ضربه می زدم كه از بيرون صدای جیغ شنیدم در رو باز کردم و پريدم تو كوچه ، حال مامان حسن خراب شده بود خراب تر از همیشه ی همیشه . آمبولانس آمده بود دم در حیاطشون و سارا دوست نازگل فقط جیغ               می کشید.  رفتم پیش حسن دستم رو گذاشتم روی شونه ش . منو بغل کرد وزد زیر گریه . با عجله رفتم خونه و به بابا ماجرا رو گفتم . بابا شال و کلاه کرد و با هم رفتیم مسجد و از صندوق قرض الحسنه ی مسجد محل 200هزار تومن قرض گرفتیم .  حاج آقا حیدری               امام جماعت مسجد براي شفای مادر حسن دعا کرد وگفت : « اين همه موجودي صندوق مسجد ماست ، انشاءالله كه كافي باشه »  و پول ها رو به ما داد.

من و بابا رفتيم بيمارستان . ازحسن پرسيديم هزينه بيمارستان چقدر شده . گفت : « دويست و سي هزار تومن » دقیقا 30هزار تومان کم بود . به بابا نگاه کردم بابا سرش رو تکان داد. رفتم خونه پولها رو از لب طاقچه برداشتم . مامان هیچی نگفت فقط دعا کرد . پول ها رو به بابا دادم كه به حسن بده . مثل این که امسال هم قرار نیست بریم پابوس آقا ...

اون روز مامان حسن عمل شد و رگ قلبش که بسته شده بود باز شد و الان الحمدالله حالش بهتر شده .

حالا یک هفته از اون ماجرا می گذره . من به این نتیجه رسیده ام که شاید ما پول داشته باشیم ولی اگر طلب نکنه نمي تونيم به پابوسش بريم.

بلند مي شم و از راه دور به آقایی که سالهاست منتظرم مرا بطلبه سلام مي كنم :

«  السلام علیک یا علی بن موسی الرضا »

 

                                                                                                هانيه دهدار /گروه سنی ه

                            کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مركز سه زاهدان_ استان سيستان و بلوچستان