سفری ماندگار

زیر رده : متن ادبی
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مهتاب کرمی

نویسنده اثر 14 سال دارد و عضو مرکز اندیشه کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان استان تهران است.
این خاطره برگزيده خاطره‌نويسي‌ جشنواره رضوي دور كشوري در سال94 بوده است.

شرح داستان

مسافرین محترم پرواز ایر، آسیا 7777تهران ،مشهد هم اکنون در حال فرود هستیم لطفاً تلفن‌های همراه خود را خاموش کرده و کمر بند‌های ایمنی خود را ببندید با تشکر.

آخرای راه بودیم، داشتیم فرود می‌آمدیم خیلی قشنگ بود خوشبختی‌های بعد از این پرواز رو احساس می‌کردم، من که توی حال خودم بودم و داشتم به خوشبختی‌ها و بد بختی‌هايم فکر می‌کردم تنها چیزی که آرومم می‌کرد صدای صلوات مسافرين بود که زیر لب زمزمه می‌کردند که خدایی نکرده واسه هواپیما مشکلی پیش نیايد. از طرفی صدای بچه‌ی کوچکی که بغل دستی ما بود، داشت روی مغزم‌، با پاشنه‌ی بلند راه می‌رفت نمی‌دانم چه شده بود همه‌اش داشت جیغ می زد، گریه نمی‌کرد که جیغ می‌زد. بعد از ده دقیقه‌ای که طول می‌کشید هواپیما فرود بیايد و بایستد برای یک لحظه فکر کردم خدایا کاری کن واسه این ده دقیقه آخر کارما به بیراهه نکشد خدارا شکر سالم رسیدیم پایین .

وقتی رسیدیم پایین بعد از کلی علافی و گرفتن شناسنامه و بگیرو ببند، بالاخره رسیدیم به هتلی که مریم می‌خواست .

او گفت:"فرهاد هتلی بگیر که بتونم تا موقع برگشتن‌مان هر لحظه حرم آقارو ببینم؛ بتونم باهاش حرف بزنم درد دل کنم بگم چی شده و چی می خوام بشه"

 منم واسه دلش هتلی که روبروی حرم بود گرفتم خدایی خیلی گران بود قیمت هر شب برابر با ده شب اجاره‌ی یه ویلا تو شمال بود. اما به هر حال گرفتم چون به خاطر مریم بود چون فقط او را داشتم بعد از استراحتی کوتاه ،خواستیم برویم کار اصلی را انجام بدهیم. برویم زیارت حرم آقا! در حال رد شدن از خیابان بودیم مریم گفت‌: تورا خدا مواظب باش، من می‌ترسم ده متر مانده به حرم عجله نکن .من توجهی نکردم. همین‌جوری دستش را گرفته بودم وتند تند می‌رفتم.

 چشم به حرم دوخته بودم. به بعد از زیارت فکر می‌کردم. نه صدایی، نه ماشینی ونه به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم. که یک دفعه یک نفر از پشت هلم داد نزدیک بود سرم به کنار جدول بخورد به خودم آمدم، حیرت زده برگشتم و به خودم گفتم مریم کجایی؟ بیا بریم کجایی؟ رفتم جلودیدم همه دور یه ماشین جمع شدند. بدو بدو رفتم دیدم مریم ...مریم با ماشین تصادف کرده نفسای آخرش بود که به من گفت:"نامه ای برای امام نوشتم توی چمدون در بیار با خودت ببرش زیارت آن را بینداز توی ...توی...که..."

مریم توی نامه گفته بود که دیگه خسته شدم تا کی باید این مریضی را تحمل کنم امام رضا ،دیگه از امیر خجالت می‌کشم پنج سال خودش را درگیر من کرده آقا جون یا شفاءبده یا شفا بده .

حالا سه سال از آن ماجرا می‌گذرد و من هر سال درست سالگرد فوت مریم به یاد او و به نیابت از اوبه زیارت امام رضا مي‌آیم و یک دل سیر زیارت می‌کنم انگار مریم هم کنار من است ...

مشخصات داستان