چکه چکه، آسمان
در بسته نشده
صداي شرشر باران همه جا را ساكت كرده بود. چشمهاي علي دور و بَر خودش ميچرخيد. چيك... چيك... چيك...
صداي شرشر باران همه جا را ساكت كرده بود. چشمهاي علي دور و بَر خودش ميچرخيد.
چيك... چيك... چيك...
- اين صداي چيه؟ اَه اَه بوي نم همه جا را برداشته است. از پلهها آرام آرام به بالاي پشتبام رفت، همه جا آب بود، يك استخر هوايي! بيمزه! اين را خودش به خودش گفت. با پا محكم كوبيد روي سقف و تق!!! تا زانو پايش رفت توي خانه، با ترس پايش را درآورد.
- فقط همين كم بود، حال چه كار كنم.
گوني شن را از پشت ديوار درآورد و روي سوراخ را پوشاند.
چيك... چيك... چيك...
- باز هم كه دارد چكه ميكند!!!
تمام ظرفها پُر از آب شده بود و باران يكريز ميباريد. با ناراحتي پتو را روي خودش كشيد يازده شب بود و سقف هنوز...
كمكم خوابش آمد وقتي خواست چشمهايش را ببندد تازه يادش افتاد كه يكي از هفت درِ آسمان باز مانده است. آرام مُهر را روي زمين گذاشت و سرش را به طرف سوراخ بلند كرد الله اكبر...
آيدا سعيدي/گروه سنی ه
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان آذربايجانغربي