در انتظار خورشید
مولای من ! می دانم که می دانی تلخی امروز دنیایم از چیست ؟ از جای خالی تو که با هیج چیز جز "تو پر نمی شود " ، جای خالی عظیمی که با گذر هر روز ، روزها بزرگ و بزرگ تر می شود و بیشتر به چشم می آید ! نمی دانم جنس نبودت از چیست که
مولای من ! می دانم که می دانی تلخی امروز دنیایم از چیست ؟ از جای خالی تو که با هیج چیز جز "تو پر نمی شود " ، جای خالی عظیمی که با گذر هر روز ، روزها بزرگ و بزرگ تر می شود و بیشتر به چشم می آید ! نمی دانم جنس نبودت از چیست که این گونه همرا با گذر ثانیه ها بی تو بودن عظیم تر می شود . این جا بدون تو قرص ماه در آسمان نمی درخشد ، این جا بدون تو حصار تنگی است که نامش را زمین گذاشته اند از شهری که با صدای قدم های تو غریبه است ،دلم می گیرد از شهری که روزها و شب هایش بدون تو می گذرد ، دلم می گیرد از شهری که خاطره ای جز انتظار از آن ندارم . نمی دانم چند جمعه دیگر باید بگذرد ، نمی دانم کی به وصال می رسد این انتظار سخت اما یک چیز را خوب می دانم ،که روزی خورشید مهربانی طلوع میکند ، تاریکی را به سوی شب می راند ،همانند نسیم بهاری غم را ، درد و انتظار را از دل دنیا می رباید و در قبرستان غم چال می کند.