زنجیر پشت در
ممدلی سوتزنان وارد خانه شد. بابا كه مثل همیشه از صبح مشغول درستكردن رادیو بود و اصلاً حوصله نداشت، سرش را بالا گرفت و گفت:«مگر گله به چرا میبری كه سوت میزنی؟»
ممدلی سوتزنان وارد خانه شد. بابا كه مثل همیشه از صبح مشغول درستكردن رادیو بود و اصلاً حوصله نداشت، سرش را بالا گرفت و گفت:«مگر گله به چرا میبری كه سوت میزنی؟»
ممدلی ساكت شد. دلم برایش سوخت. وقتی سوت میزد معلوم بود خوشحال است؛ ولی بابا توی ذوقش زد و بیچاره سوتزدن از یادش رفت.
بابا ولكن نبود. نوك چاقویی را كه در دستش بود، توی پیچ رادیو چرخاند؛ ولی چاقو در رفت و محكم به دستش خورد. بابا دستش را تكان داد و آن را با دست دیگرش محكم گرفت. بعد مادر را صدا كرد و گفت:«شوكتخانم! شوكت خانم! این خانه كه خانه نیست. هر وقت آچار میخواهی نیست.»
مادر كه توی آن اتاق بود، جواب داد:«چیه عباسآقا؟ دستم بند است.»
بابا با عصبانیت داد زد:«دست من هم بند است خانم. اگر میشود لطف كنید با یك پارچه تمیز تشریف بیاورید.»
مادر گفت»«خدا مرگم بدهد. آخرش كاری را كه نباید میكردی، كردی؟ دستت را بریدی؟»
مادر با پارچهی تمیز از راه رسید و مثل خانم دكترها به جان انگشت بابا افتاد.
ممدلی هم از پشت شیشه نگاه میكرد. ولی جرئت نداشت جلو بیاید. وقتی بابا مشغول تعمیر رادیو میشد، همینطور بود؛ بداخلاق و نقنقو.
بستن دست بابا كه تمام شد به رادیو اشاره كرد و به من گفت: «پاشو، پاشو بابا، این قراضه را بردار و از جلوی چشمم دور كن.»
مادر با سینی چای به حیاط آمد و گفت: «عباسآقا بهار است، عید است. وقت شادی است. چرا بیخودی خُلق خودت و بچهها را تنگ میكنی. رادیو خراب است كه باشد. ببر تعمیرگاه آقارجب.»
بابا با اخم نگاهی به مادر كرد و گفت: «ببرم تعمیرگاه؟ توی تعطیلات تعمیرگاه آقارجب تعطیل است.»
مادر ساكت شد و چیزی نگفت. بابا چای را خورد و از جایش بلند شد. نگاهم به اتاق افتاد. ممدلی جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را شانه میكشید. دلم ریخت. اگر بابا او را میدید. سرفه كردم تا او بفهمد كه بابا به اتاق میرود؛ ولی نفهمید. باز هم سرفه كردم. كبری گفت: «چه خبر است؟ بیخودی چرا سرفه میكنی؟»
هنوز جواب او را نداده بودم كه بابا یك پسگردنی به ممدلی زد و گفت:«تعطیل نكردند كه بایستید كنار آینه به زلفتان ور بروید. مگر درس و زندگی نداری. مشق نداری؟»
ممدلی كه با دستش، پسگردنش را گرفته بود از اتاق بیرون آمد.
به طرفش رفتم و گفتم:«راستی برای چی سوت میزدی؟»
گفت: «فضولی؟»
گفتم: «نه فضول نیستم. میخواهم بدانم.»
جوابم را نداد. گفتم: «خوشحال بودی نه؟»
نگاهم كرد و گفت: «دختر چهكار به كار من داری؟ پاشو. پاشو برو وگرنه مثل بابا پسگردنت میزنم.»
گفتم: «بزن! من هم آنقدر داد میزنم كه بابا به جای یكی، سه تا پسگردنت بزند.»
دستش را پشت گردنش گرفت و گفت:«همان یكی برای هفت پشتم پس بود.»
بعد بلند شد و به طرف زیرزمین رفت. من میدانستم كه او از چیزی خوشحال است. چون هر چه بابا دعوایش میكرد، باز هم آنقدر ناراحت نمیشد.
با صدای بابا از جا پریدم. بابا داشت كفشهایش را میپوشید تا از خانه بیرون برود.
مادر گفت:«عباسآقا سر راه كه برمیگردی چندتا نان هم بخر.»
بابا دورش را نگاه كرد و گفت:«پس شازده پسر كجاست؟ عوض اینكه جلوی آینه مویش را فر و تاب دهد، پول بگذار كف دستش تا برود نان بخرد.»
مادر گفت: «باشد.»
با خودم فكر كردم، كاش زودتر حال بابا خوب میشد. بابا خیلی كم عصبانی میشد؛ ولی وقتی هم كه عصبانی میشد با چند كیلو عسل هم نمیشد او را خورد.
بابا رفت. مادر صدایم زد: «رضوان! رضوان!»
گفتم: «بله؟»
گفت: «بیا.»
به طرفش دویدم. مادر گفت: «ممدلی كجاست؟»
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: «نمیدانم.»
كبری آمد بیرون و گفت: «نمیدانی؟! الان پشت درخت انار كنارت نشسته بود.»
مادر گفت: «حالا هر جا هست، بگو برود نان بخرد.»
مادر و كبری به اتاق رفتند. دویدم و خودم را به زیرزمین رساندم و ممدلی را صدا كردم و گفتم: «بابا رفت، من هم فهمیدم چرا خوشحال بودی و سوت میزدی؟ امشب میخواهی به مهمانی بروی.»
ممدلی در را باز كرد و گفت:«میخواستم مهمانی بروم. حالا با این اخلاق بابا مگر میشود به مهمانی رفت!»
بعد از پلهها بالا رفت. پشت سرش دویدم و گفتم: «بابا گفت نان بخری، برو بخر، حتماً میگذارد بروی.»
جوابم را نداد و به اتاق رفت. ممدلی برای خریدن نان از خانه بیرون رفت. به آن اتاق رفتم، لباسها و كفشهای نو ممدلی را كه دیدم، دلم برایش سوخت. بیچاره خوشحال بود كه با كفش و لباس نو به مهمانی میرود.
غروب بود. همه در اتاق نشسته بودیم. فقط ممدلی توی اتاق دیگر تنها نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. با خودم فكر كردم، كاش میشد از بابا اجازهاش را بگیریم و او به مهمانی برود؛ ولی بابا هنوز اخمهایش درهم بود. تازه رادیو را دوباره جلویش گذاشته بود و با آچار به جانش افتاده بود.
مادر گفت: «عباسآقا! خودتان را خسته نكنید. اینطور كه شما پیگیر تعمیركاری شدهاید، میترسم نان آقارجب بیچاره آجر شود.»
من و كبری خندیدیم؛ اما بابا یك ذره هم نخندید. بلند شدم و پیش ممدلی رفتم. نگاهش كردم. یك نگاه به او، یك نگاه به كفش و لباس تازهاش. آهسته گفتم: «وقتی بابا خوابید، برو.»
ممدلی همانطور كه سرش روی زانویش بود گفت:«آن وقت شب به چه درد میخورد؟»
سرم را نزدیك گوشش بردم و گفتم: «خُب تو برو. اگر پرسیدند، میگویم توی زیرزمین هستی.»
ممدلی فكر كرد و گفت:«یادت رفته؟ بابا قبل از آنكه بخوابد در حیاط را كه قفل میكند هیچ، زنجیر پشت در را هم میاندازد. آنوقت من چه جوری به خانه بیایم؟»
گفتم: «خُب تو برو. من بیدار میمانم. بابا كه خوابید، یواشكی میآیم و زنجیر را باز میكنم. تو هم كه آمدی با كلید در را باز كن و بیا.»
ممدلی سرش را از روی زانوهایش برداشت و به من نگاه كرد. لبخندی یواش یواش روی لبهای او هم نشست. دوتایی بلند شدیم. او لباسهایش را برداشت و من كفشهایش را. بعد پاورچین پاورچین به حیاط رفتیم.
هیچكس حواسش به ما نبود. ممدلی فوری لباسهایش را پوشید و كفشهایش را پایش كرد و آماده رفتن شد. سایهی كبری توی حیاط افتاد، صدایم كرد: «رضوان! رضوان!»
گفتم: «بله، اینجا هستم. پشت درخت انار.»
گفت: «مگر دیوانه شدهای.»
گفتم: «نه، آمدهام مدادم را پیدا كنم. میخواهم مشقهای عیدم را بنویسم.»
گفت: «نمیترسی؟»
گفتم: «نه.»
ممدلی از خانه بیرون رفت و من به اتاق آمدم.
بالاخره صدای رادیو در آمد. من و مادر و كبری نفس راحتی كشیدیم. بابا هم نفس عمیقی كشید و صورتش پر از خنده شد.
مادر فوری خندید و گفت: «دست شما درد نكند.»
گفتم: «كه میخواهید در مغازهی آقارجب را ببندید.»
بابا باز هم خندید، رادیو را برداشت و آن را توی تاقچه گذاشت. خیلی خوشحال شدم؛ امّا با سؤال بابا، اتاق دور سرم چرخید و هر چه خوشحالی و شادی بود مثل برق از دلم پرید. بابا گفت: «پس ممدلی كجاست؟»
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «توی زیرزمین درس میخواند.»
مادر گفت: «عباسآقا امروز به خاطر رادیو خلقتان تنگ بود. بچهها را از خودتان رنجاندید. حالا از دل ممدلی در بیاورید.»
بابا گفت: «بچه؟ كدام بچه شوكتخانم؟ ممدلی مرد است. من هم توقع داشتم رفتارش مثل مرد باشد. نه هی سوت سوت كند و دور خانه راه برود.»
یك نگاه به مادر میكردم و یك نگاه به بابا. بابا قدمی به طرف حیاط برداشت. دلم لرزید. ولی بابا ایستاد و گفت: «حالا فردا، اینجوری بهتر است.»
بابا بدون اینكه چیزی بگوید. كلید را از توی تاقچه برداشت و به حیاط رفت. رفت تا در را قفل كند و زنجیر پشت آن را بیندازد. و من باید منتظر میشدم تا او بخوابد. آنوقت تنهایی بروم و زنجیر را باز كنم.
بابا به آن اتاق رفت. مادر و كبری سراغ ممدلی را از من گرفتند. گفتم: «توی زیرزمین مشق مینویسد.»
بعد برای آنكه آنها شك نكنند. كتاب و دفترم را برداشتم و گفتم: «من هم میروم تا تنها نباشد. تازه كلی از مشقهای عیدم را هم مینویسم.» بعد ترسان و لرزان به طرف زیرزمین رفتم و برق را روشن كردم و روی پلهها نشستم. چندبار بلند شدم و به اتاق نگاه كردم. برق روشن بود. معلوم بود بابا هنوز نخوابیده است. روی پلهها نشستم و به آسمان نگاه كردم. ستارهها را شمردم و شمردم ناگهان با صدای بلندی از خواب پریدم. دورم را نگاه كردم. روی پلههای زیرزمین خوابم برده بود. یادم آمد كه باید زنجیر پشت در را باز میكردم و نكرده بودم. از پلهها بالا دویدم. مادر و بابا و كبری به حیاط آمده بودند. ممدلی با لباس و كفش نو پای دیوار افتاده بود. پایش را گرفته بود و ناله میكرد. به دیوار بلند نگاه كردم و همه چیز را فهمیدم. بیچاره ممدلی كه دیده بود زنجیر پشت در باز نشده است از دیوار پایین پریده بود. به طرف اتاق دویدم و سرم را زیر لحاف كردم تا نگاهم به نگاه ممدلی و بقیه نیفتد.
بیچاره ممدلی غیر از آن شب تا پایان تعطیلات و مدتی بعد نتوانست كفشهای تازهاش را بپوشد و همراه ما به مهمانی بیاید. چون پای شكستهاش مدتها باید در گچ میماند.