آلبالوی آبی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱۶ سال
نویسنده : معصومه اکبری عضو نوجوان استان زنجان

خنكي‌نسيم كه مي‌خوره به صورتت، و لاي موهات گم مي‌شه، فكر مي‌كني بايد عصر شده باشه.صداي فيس‌فيس دمپايي پلاستيكي كه روي زمين كشيده مي‌شه‌رو مي‌شنوي. مي‌فهمي هانيه اينجاست.

شرح داستان

صدا كه به تو نزديك‌تر مي‌شه، روت‌رو برمي‌گردوني. ديگه حوصله‌اش‌رونداري، خسته شدي از دست هانيه. با اون حرفاي الكيش. از دست اين رنگِ مسخره كه هميشه‌ي هميشه جلوي چشمته. فكر مي‌كني تا اين هانيه بزرگ نشه، هيچ چيزرو درست نمي‌توني ياد بگيري. اما دلت مي‌خواد حرفاش‌رو باور كني. باور كني كلاغي كه غروبا روي بومتون مي‌شينه، صورتي‌رنگه و فرداش باز باور كني زرد شده. بعضي حرفاش خسته‌كننده مي‌شن. آخه نمي‌توني خيال كني گل‌هاي شمعدونيِ توي حياطتون با اون عطرِ غريبي كه دارن، بنفش باشن. فرداش بفهمي آبي‌ان و پس‌فردا قهوه‌اي. از اين بازيِ رنگ‌هابيشتر از تو، هانيه كِيف مي‌كنه كه هر روز اسم رنگِ جديدي‌رو ياد مي‌گيره، اما ايني كي حرفش‌رو نمي‌توني باور كني حتي اگه خانم‌ معلمش گفته باشه. آخه مگه مي‌شه كه آلبالوهاي درختتون... نه!

   دلت مي‌خواد مثل روزاي قبل، عصراي تابستون كه مي‌رسن، باز تو موهات‌‌رو شونه كني وهانيه با دستاي كوچيكش ببافدشون. بعد دست تورو بكشه آروم توي حياط. تو دست ديگت‌روبكشي روي ديوار، مواظب باشي انگشتت به ميخ بزرگي روي ديوار نخوره، بعد قدمِ 13رو كه برداشتي، سرت‌رو يه خورده خم كني كه به لباس‌هاي خيسي كه مامان‌ رو بند پهن كرده،نخوري. مامان از 

توي خونه داد بزنه دخترا با هم دعوا نكنيدها. آلبالوهايي كه روي زمين افتادن زير دمپايي‌هاتون له بشن، خم‌شي دستت‌روبكشي لبه‌ي حوض و بشيني. دمپايي‌هاتون‌رو از پاتون دربياريد و پاتون‌و توي آب خنكحوض بشورين. خنكي آب لاي انگشتاي تورو قلقلك بده و ماهي‌هاي توي حوض بخورن به انگشتاي اي تو، و تو آروم تهِ دلت بخندي. بعد حتماً مامان از درخت كنارِ حياط آلبالو بچينه، آلبالوهاي آبي‌رنگ، هانيه خودش گفته آلبالوها آبي‌رنگن. صداي دمپايي‌هاي پلاستيكي‌ رو كه آروم كشيده مي‌شن روي زمين بشنوي و بوي عرق با خنكي نسيم كه بياد،مطمئن باشي كه مامان بالاي سرت وايستاده. تو مشتت‌رو باز كني و مامان پُرش كنه ازآلبالو. بعد آلبالوها را بگيري زير آب. خيس كه شدن بريزيشون توي دامنت و دونه‌دونه‌ي آلبالوهاي گِرد و بين‌ خودت و هانيه تقسيم كني، هر چند دامنت تكون مي‌خوره و تو مي‌فهمي هانيه از سهم تو يواشكي برمي‌داره، اما ترشي آلبالوهارو كه زير زبونت حس مي‌كني،همه چي يادت مي‌ره! امروز حتي حوصله‌ي آلبالو خوردن هم نداري مگه مي‌شه آلبالوهاي قرمز به ترشي آبي‌ها باشن؟! اصلاً آلبالوي قرمز چه جوريه؟ هانيه با دستاي نرمش دستاي تورو مي‌كشه: « آبجي، بيا بريم كنار حوض »

    بازم به طرف حوض مي‌رين. دستت‌رو كنار مي‌كشي كه به ميخِ بزرگه نخوره و تو قدم 13دوباره سرت‌رو خم مي‌كني. مي‌نشيني كنار حوض و پاهاتو با خنكي آب قلقلك مي‌دي، بوي عرق با خنكي نسيم كه به صورتت مي‌خوره، مادر مُشتت‌رو پُر از آلبالوهاي درخت كنارديوار مي‌كنه. تو مشتت‌رو خيس مي‌كني، مي‌خواي آلبالوها مثل قبل توي دهنت بذاري كه مي‌پرسي: « هانيه، اين آلبالو چه رنگيه؟! » هانيه پاهاشو توي آب تكوني مي‌ده.خداخدا مي‌كني مثل قبل، جواب نده كه مي‌گه: « خانم معلم ما گفته رنگ آلبالوها قرمزه. » بعد مي‌فهمي كه دستش‌رو دراز مي‌كنه و يواشكي از سهم تو برمي‌داره، دهنت‌روباز مي‌كني دعواش كني، زرنگي مي‌كنه و يكي هم تو دهنِ تو مي‌ذاره و مي‌خنده.آلبالوي قرمز ترش‌تر از آلبالوي آبيه، و همه چيز يادت مي‌ره. بعد تهِ دلت به آلبالوي آبي مي‌خندي. رنگي كه نمي‌ذاره جايي‌روببيني همون‌جاست.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴