زنده باد قدس

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مریم براتی

این داستان توسط مریم براتی عضو نوجوان مرکز فرهنگی و هنری کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شماره یک یاسوج نوشته شده است.

شرح داستان

در را باز کنید ... در را باز کنید

اگه در را  باز نکنید در و  می شکنم !

تا این صدا را شنیدم انگار که قلبم از حرکت ایستاده باشد .احساس خفه گی کردم . به طرف پدر بزرگم رفتم او هم دست کمی از من نداشت . با صدای لرزانی گفت: اینها اشغالگران اسرائیلی هستند .

پدر بزرگ با ترس و تامل در را باز کرد. سربازان باخشم لگدی به در زدند و تفنگ را کنار شقیقه ی پدر بزرگم گذاشتند و از او خواستند تا روی صندلی بنشیند و دست هایش را از پشت بستند .

سربازان به دنبال چیزی سرتا سر خانه را می گشتند و هر چیزی که دم دستشان بود می شکستند .  از دور پدر بزرگم را دیدم که نگران روی صندلی نشسته بود . دلم برایش سوخت یواشکی از پناه گاهم بیرون آمدم و به طرف پدر بزرگم رفتم . چند قدمی مانده بود که صدای نفس بلندی پشت گوشم احساس کردم . چشمانم را بستم . با صدای بزغاله تا الان کجا بوی ها... ؟ بگو ببینم پدرت کجاست ؟ متوجه شدم که سربازان دنبال پدرم می گشتند .

آن مرد عصبانی با چشمان قرمزش توی صورتم نگاه کردو گفت: بگو ببینم پدرت کجاست اگر به من نگویی همین الان پدر بزرگت را می کشم .

به پدر بزرگم نگاه کردم دلم سوخت اما من واقعا نمی دانستم پدر کجاست . مرد سوالش را دوباره تکرار کرد . من منی کردم و گفتم نمی دانم دو روز است خانه نیامده . مامور من را هل داد و به سمت پدر بزرگم رفت  اسلحه را کنار گوشش گذاشت . خدایا نه من نمی توانستم تحمل کنم از ته دل از خداوند کمک خواستم و به طرف پدر بزرگم دویدم خرده شیشه های شکسته را ندیدم و پایم به شدت زخم شد .

مرد عصبانی می خواست پدر بزرگم را از من بگیرد . بغض کرده بودم و التماس می کردم ناگهان صدای الله اکبر به گوشم رسید سربازان و مرد عصبانی با سرعت از خانه ی ما بیرون رفتند .

دستهای پدر بزرگم را باز کردم و خودم را در آغوشش انداختم و شروع کردم به گریه کردن  پدر بزرگ به پای زخمیم نگاهی انداخت صدای الله اکبر نزدیک تر می شد تا به در خانه ی ما رسیدند . در باز بود وقتی داخل شدند چشمهای پدرم را شناختم خودم را در آغوشش انداختم و گفتم پدر آنها دنبال تو می گشتند آنها می خواستند ..... پدرم گفت می دانم پسرم چیزی نیست باید به بیمارستان برویم و مرا در آغوش گرفت و حرکت کرد بیرون خانه به دیوار نگاه کردم شعار نوشته بود به پدرم گفتم من را کنار دیوار ببرد و با خون خودم روی دیوار نوشتم زنده باد اسلام زنده باد قدس...

پدرم لبخندی زد و مرا در عقب اتومبیل گذاشت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم حرکت کرد.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی