خانواده ناپلئونی من

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال) ، طنز
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : نگین اسدی

«با صدای زنگ در، فهمیدم این موجود که انگار سر می­آورد علی است. خود را به بیخیالی زدم و مشغول کار شدم. با صدای مادر فهمیدم که باز کردن در، در انتظار من است. با غرغرهای همیشگی از جا برخاستم و به سمت در روانه شدم، از نوع زنگ زدن معلوم بود علی است و نیازی به پرسیدن نیست، »

نویسنده این اثر نگین اسدی 14 ساله عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بستان آباد از استان آذربایجان شرقی هست .

شرح داستان

با صدای زنگ در، فهمیدم این موجود که انگار سر می­آورد علی است. خود را به بیخیالی زدم و مشغول کار شدم. با صدای مادر فهمیدم که باز کردن در، در انتظار من است. با غرغرهای همیشگی از جا برخاستم و به سمت در روانه شدم، از نوع زنگ زدن معلوم بود علی است و نیازی به پرسیدن نیست، با عصبانیت در را باز کردم. علی برادرم موجودی است که همیشه قبل از وارد شدن به خانه، وارد دستشویی می­شود. این بار هم مثل همیشه قبل از ورود به خانه وارد دستشویی شد. با عصبانیت توی دلم گفتم: «دقیقه نودی ! ! !» با دلخوری به سمت اتاقم روانه شدم اما در این مسیر طولانی مادر بزرگ گفت: «ننه لیوان آب واسم بیار، تشنمه» چشم بلندتری گفتم و به سوی آشپزخانه روانه شدم. مادر بزرگ و پدربزرگ همراه ما زندگی می­کنند. این گاهی خوب و گاهی بد است، اما در حالت کلی بد نیست و خیلی خوش می­گذرد. مادر بزرگ شخص شوخ طبعی است ولی خیلی هم جدی است. این اواخر گوشش سنگین شده و هر وقت حرف می­زند داد می­زند. ما هم دیگر به این وضعیت عادت کرده­ایم. لیوان آب را به دست مادربزرگ می­دهم، دعای خیری برایم می­کند و لیوان آب را سر می­کشد. آن طرف پدربزرگ دارد اخبار گوش می­کند، یعنی کلاً تلویزیون ما همین یک شبکه را دارد که آن هم همیشه خدا اخبار پخش می­کند. گوشه­ای دیگر پدر دارد با همه چیز ور می­رود تا کاری برای درآورد. آن طرف تر مادر دارد هویج خرد می­کند و بر خانه نظارت کامل دارد. لیوان را به آشپزخانه برمی­گردانم، امروز مثل همیشه نیست، امروز آشپزخانه تمیز است. این هم بی دلیل نیست، امروز قرار نیست من ظرف بشورم، دیگر روزها که قرار است من ظرفها را بشورم، تمامی اعضاء خانواده از طلوع آفتاب در تلاش­اند که ظرفی را کثیف کنند بطوری که وقتی به سوی آشپزخانه می­روم نمای موجود نشان می­دهد که سی الی چهل نفر مهمان من بوده­اند! یک قرن بعد . . . علی از دستشویی خارج می­شود و بعد سلام می­کند! مادربزرگ می­گوید: خسته نباشی ننه ! نگران شدم کجا بودی؟ پدربزرگ پوزخندی می­زند و به گوش دادن ادامه می­دهد. فکر کنم فردا پس فردا از طرف 1+5 به پدربزرگ زنگ بزنند و بگویند هر وقت به توافق رسیدیم به شما خبر خواهیم داد! علی چشمی می­گرداند و با ترس فراوان از مادر می­پرسد: ناهار چیه؟ مادر چشم­ غره­ای می­رود و طوری که پدر و پدربزرگ نشنوند می­گوید: «کوفت» من چشمکی به امیرعلی می­زنم و به او می­فهمانم که گشنه نخواهیم ماند و غذا قورمه سبزی است. علی که داشت از خوشحالی می­ترکید خوشحالی­اش را پنهان کرد و گوشه­ای مشغول شد. علی موجودی است که 24 ساعت زندگی­اش را مابین آشپزخانه و دستشویی می­گذراند و در کارش مصمم است. او 15 سال دارد و فکر می­کند خیلی بزرگ است.پدر موجودی است اجتماعی که کل روزاش را گوشه­ای ور می­رود ، حتی چیزهای سالم را هم خراب می­کند و برای خود مسئولیت ایجاد می­کند، او بیکار نیست اما کار درست و حسابی هم ندارد.مادر موجودی است که نمی­توان تعریفش کرد، فقط از مادر این را می­توان گفت که با دست پخش ممکن است به مرز ترکیدن بروی.مادربزرگ موجوی بسیار شوخ طبع، یک نمه خشن و خیلی خیلی دوست داشتنی است، البته با خاطره­های مادربزرگ احتمال پدیدار گشتن شاخ روی سر زیاد است ، جالب این است که تمام خاطره­ها واقعی هستند.پدربزرگ هم موجودی است که گوش کردن اخبار از نفس کشیدن هم برایش مهم­تر است و سر و صدای زیادی در خانه ایجاد نمی­کند.این هم من هستم . دختری 13 ساله که میزان محبوبیت من باید در گینس ثبت شود! می­توان گفت روایات مختلفی راجع به این موجود نقل شده است. اما می­توان گفت که این موجود زندگی خود را در یخچال می­گذراند. حوصله­ام سر رفته است ! فکری به سرم می­زند. به پیش مادربزرگ می­روم، از او می­پرسم: «ننه جون! اگه همه ما توی رودخونه غرق بشیم و تو فقط بتونی یکی از ما رو نجات بدی، کدومو نجات می­دی؟ مادربزرگ کمی فکر کرد و گفت: باباتو نجات میدم ننه ! اگه نجاتش ندم این مامانت ترش میشه می­مونه رو دستم بدبخت می­شم ! آره مادر باباتو نجات می­دم. از حرفهای مادربزرگ تعجبی نکردم معلوم بود همچین جوابی می­دهد.به سراغ پدر رفتم و سؤالم را از او پرسیدم پدر گفت: مطمئناً علی رو نجات نمی­دم تو رم که نجات نمی­دم انگل میشین جامعه رو خراب می­کنین، مامانتو نجات میدم. به سراغ علی رفتم و از او پرسیدم آن ابله گفت اگه بخوام کسی رو نجات بدم ممکنه خودمم بیافتم تو رودخونه. پس بهتره جونم رو بردارم و در برم! پس از پاسخ به سوی دستشویی روانه شد. به سمت پدربزرگ رفتم و از او پرسیدم: چهره او برافروخته شد و گفت: این چه حرفیه نوه­ی گلم ؟ دیگه نبینم از این حرفابزنی­ها. سریع صحنه را ترک کردم و به سراغ مادر رفتم. از مادر پرسیدم: مامان جون ، اگه همه ما تو رودخونه غرق بشیم و تو فقط بتونی یکی از ما رو نجاتبدی کدومو نجات میدی ؟؟؟ مادر اول بدون تأمل گفت: امیرعلی رو نجات می­دم. اما بعد مادر خشن من قضیه را احساس کرد و گفت: خدا هیچ کس رو تو این وضعیت قرار نده و بغض کرد پدر که دید قضیه دارد به مسیر دیگری منحرف می­شود چشم غره­ای برایم رفت و گفت: پاشو، محور شرارت. باز داری آتیش می­سوزونی ؟ بیا برو ببین علائم حیاتی علی چطوریه !  این بار خیلی طول کشید. با پشیمانی از کارم به سوی دستشویی روانه شدم و در زدم. علی گفت: اهم ! گفتم: خنگول میدونم اون تویی می­خواستم ببینم زنده­ای یا نه؟ که متأسفانه زنده­ای ! منتظر نماندم که جوابش را بشنوم و به سمت اتاقم روانه شدم. در راه به محبوبیت خودم فکر کردم، اینکه هیچ موجودی در این خانه مرا نجات نمی­دهد ! با خودم می­گویم : اگر من تو این شرایط بودمم می­پریدم تو رودخونه و همگی با هم غرق می­شدیم. اشک­های نیامده­ام را پاک می­کنم. مدتی می­گذرد و من قبل از اینکه علی دوباره به سمت دستشویی مشرف شود، به طرف در نارنجی آن هجوم می­برم. فکر می­کنم آن رودخانه خیالی­ام در دلم سنگینی می­کند.  

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵