خانواده ناپلئونی من
«با صدای زنگ در، فهمیدم این موجود که انگار سر میآورد علی است. خود را به بیخیالی زدم و مشغول کار شدم. با صدای مادر فهمیدم که باز کردن در، در انتظار من است. با غرغرهای همیشگی از جا برخاستم و به سمت در روانه شدم، از نوع زنگ زدن معلوم بود علی است و نیازی به پرسیدن نیست، »
نویسنده این اثر نگین اسدی 14 ساله عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بستان آباد از استان آذربایجان شرقی هست .
با صدای زنگ در، فهمیدم این موجود که انگار سر میآورد علی است. خود را به بیخیالی زدم و مشغول کار شدم. با صدای مادر فهمیدم که باز کردن در، در انتظار من است. با غرغرهای همیشگی از جا برخاستم و به سمت در روانه شدم، از نوع زنگ زدن معلوم بود علی است و نیازی به پرسیدن نیست، با عصبانیت در را باز کردم. علی برادرم موجودی است که همیشه قبل از وارد شدن به خانه، وارد دستشویی میشود. این بار هم مثل همیشه قبل از ورود به خانه وارد دستشویی شد. با عصبانیت توی دلم گفتم: «دقیقه نودی ! ! !» با دلخوری به سمت اتاقم روانه شدم اما در این مسیر طولانی مادر بزرگ گفت: «ننه لیوان آب واسم بیار، تشنمه» چشم بلندتری گفتم و به سوی آشپزخانه روانه شدم. مادر بزرگ و پدربزرگ همراه ما زندگی میکنند. این گاهی خوب و گاهی بد است، اما در حالت کلی بد نیست و خیلی خوش میگذرد. مادر بزرگ شخص شوخ طبعی است ولی خیلی هم جدی است. این اواخر گوشش سنگین شده و هر وقت حرف میزند داد میزند. ما هم دیگر به این وضعیت عادت کردهایم. لیوان آب را به دست مادربزرگ میدهم، دعای خیری برایم میکند و لیوان آب را سر میکشد. آن طرف پدربزرگ دارد اخبار گوش میکند، یعنی کلاً تلویزیون ما همین یک شبکه را دارد که آن هم همیشه خدا اخبار پخش میکند. گوشهای دیگر پدر دارد با همه چیز ور میرود تا کاری برای درآورد. آن طرف تر مادر دارد هویج خرد میکند و بر خانه نظارت کامل دارد. لیوان را به آشپزخانه برمیگردانم، امروز مثل همیشه نیست، امروز آشپزخانه تمیز است. این هم بی دلیل نیست، امروز قرار نیست من ظرف بشورم، دیگر روزها که قرار است من ظرفها را بشورم، تمامی اعضاء خانواده از طلوع آفتاب در تلاشاند که ظرفی را کثیف کنند بطوری که وقتی به سوی آشپزخانه میروم نمای موجود نشان میدهد که سی الی چهل نفر مهمان من بودهاند! یک قرن بعد . . . علی از دستشویی خارج میشود و بعد سلام میکند! مادربزرگ میگوید: خسته نباشی ننه ! نگران شدم کجا بودی؟ پدربزرگ پوزخندی میزند و به گوش دادن ادامه میدهد. فکر کنم فردا پس فردا از طرف 1+5 به پدربزرگ زنگ بزنند و بگویند هر وقت به توافق رسیدیم به شما خبر خواهیم داد! علی چشمی میگرداند و با ترس فراوان از مادر میپرسد: ناهار چیه؟ مادر چشم غرهای میرود و طوری که پدر و پدربزرگ نشنوند میگوید: «کوفت» من چشمکی به امیرعلی میزنم و به او میفهمانم که گشنه نخواهیم ماند و غذا قورمه سبزی است. علی که داشت از خوشحالی میترکید خوشحالیاش را پنهان کرد و گوشهای مشغول شد. علی موجودی است که 24 ساعت زندگیاش را مابین آشپزخانه و دستشویی میگذراند و در کارش مصمم است. او 15 سال دارد و فکر میکند خیلی بزرگ است.پدر موجودی است اجتماعی که کل روزاش را گوشهای ور میرود ، حتی چیزهای سالم را هم خراب میکند و برای خود مسئولیت ایجاد میکند، او بیکار نیست اما کار درست و حسابی هم ندارد.مادر موجودی است که نمیتوان تعریفش کرد، فقط از مادر این را میتوان گفت که با دست پخش ممکن است به مرز ترکیدن بروی.مادربزرگ موجوی بسیار شوخ طبع، یک نمه خشن و خیلی خیلی دوست داشتنی است، البته با خاطرههای مادربزرگ احتمال پدیدار گشتن شاخ روی سر زیاد است ، جالب این است که تمام خاطرهها واقعی هستند.پدربزرگ هم موجودی است که گوش کردن اخبار از نفس کشیدن هم برایش مهمتر است و سر و صدای زیادی در خانه ایجاد نمیکند.این هم من هستم . دختری 13 ساله که میزان محبوبیت من باید در گینس ثبت شود! میتوان گفت روایات مختلفی راجع به این موجود نقل شده است. اما میتوان گفت که این موجود زندگی خود را در یخچال میگذراند. حوصلهام سر رفته است ! فکری به سرم میزند. به پیش مادربزرگ میروم، از او میپرسم: «ننه جون! اگه همه ما توی رودخونه غرق بشیم و تو فقط بتونی یکی از ما رو نجات بدی، کدومو نجات میدی؟ مادربزرگ کمی فکر کرد و گفت: باباتو نجات میدم ننه ! اگه نجاتش ندم این مامانت ترش میشه میمونه رو دستم بدبخت میشم ! آره مادر باباتو نجات میدم. از حرفهای مادربزرگ تعجبی نکردم معلوم بود همچین جوابی میدهد.به سراغ پدر رفتم و سؤالم را از او پرسیدم پدر گفت: مطمئناً علی رو نجات نمیدم تو رم که نجات نمیدم انگل میشین جامعه رو خراب میکنین، مامانتو نجات میدم. به سراغ علی رفتم و از او پرسیدم آن ابله گفت اگه بخوام کسی رو نجات بدم ممکنه خودمم بیافتم تو رودخونه. پس بهتره جونم رو بردارم و در برم! پس از پاسخ به سوی دستشویی روانه شد. به سمت پدربزرگ رفتم و از او پرسیدم: چهره او برافروخته شد و گفت: این چه حرفیه نوهی گلم ؟ دیگه نبینم از این حرفابزنیها. سریع صحنه را ترک کردم و به سراغ مادر رفتم. از مادر پرسیدم: مامان جون ، اگه همه ما تو رودخونه غرق بشیم و تو فقط بتونی یکی از ما رو نجاتبدی کدومو نجات میدی ؟؟؟ مادر اول بدون تأمل گفت: امیرعلی رو نجات میدم. اما بعد مادر خشن من قضیه را احساس کرد و گفت: خدا هیچ کس رو تو این وضعیت قرار نده و بغض کرد پدر که دید قضیه دارد به مسیر دیگری منحرف میشود چشم غرهای برایم رفت و گفت: پاشو، محور شرارت. باز داری آتیش میسوزونی ؟ بیا برو ببین علائم حیاتی علی چطوریه ! این بار خیلی طول کشید. با پشیمانی از کارم به سوی دستشویی روانه شدم و در زدم. علی گفت: اهم ! گفتم: خنگول میدونم اون تویی میخواستم ببینم زندهای یا نه؟ که متأسفانه زندهای ! منتظر نماندم که جوابش را بشنوم و به سمت اتاقم روانه شدم. در راه به محبوبیت خودم فکر کردم، اینکه هیچ موجودی در این خانه مرا نجات نمیدهد ! با خودم میگویم : اگر من تو این شرایط بودمم میپریدم تو رودخونه و همگی با هم غرق میشدیم. اشکهای نیامدهام را پاک میکنم. مدتی میگذرد و من قبل از اینکه علی دوباره به سمت دستشویی مشرف شود، به طرف در نارنجی آن هجوم میبرم. فکر میکنم آن رودخانه خیالیام در دلم سنگینی میکند.