معجزه نور
كبوتر سفيد سرگرم خوردن دانه شد كه ناگهان سبد توري روي او افتاد. هر چه تقلا كرد نتوانست فرار كند. در همين موقع پسري آمد و او را از زير توري برداشت و گذاشت داخل قفس. لحظاتي بعد قفس را به كنار دختر كوچكي برد و گفت ببين. دختر كوچولو با صورتي غمگين پرسيد اين پرنده را از كجا آوردي.
سیده فاطمه موسوی رکنی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قائم شهر
كبوتر سفيد سرگرم خوردن دانه شد كه ناگهان سبد توري روي او افتاد. هر چه تقلا كرد نتوانست فرار كند. در همين موقع پسري آمد و او را از زير توري برداشت و گذاشت داخل قفس. لحظاتي بعد قفس را به كنار دختر كوچكي برد و گفت ببين. دختر كوچولو با صورتي غمگين پرسيد اين پرنده را از كجا آوردي.
پسر جواب داد قشنگه، نه. خودم گرفتمش. اگر بخواهي مال تو. فاطمه گفت واقعاً. پس برو برايش آب و دانه بياور. روزها از پي هم ميگذشت. فاطمه و حسن كه برادر و خواهر بودند از پرندهشان نگهداري ميكردند. اما كبوتر هميشه در گوشهاي مينشست و زياد غذا نميخورد. او به دختر كوچولو نگاه ميكرد كه با كمك بقيه راه ميرفت يا مينشست. كمكم متوجه شد قسمتي از بدن او حركت نميكند.
يك روز فاطمه با دست سالمش در قفس را باز كرد و كبوتر را گرفت.
بعد او را در آغوش گرفت و صورتش را روي سر پرنده قرار داد. سپس گفت پرسفيد امشت تولد من است. من وارد هشت سالگي ميشوم. كبوتر به او نگاه كرد. ميخواست بداند بيماري دختر چيست؟
فاطمه كمي حرف زد بعد پرنده را داخل قفس گذاشت. وقتي آخر شب به رختخواب رفت وچشمهايش را بست يك دفعه متوجه شد پر سفيد از قفس بيرون آمده و روبهروي او نشسته. فاطمه پرسيد تو چطور آزاد شدي.
پر سفيد جواب داد: تو خودت مرا آزاد كردي.
كبوتر پرسيد: تو چه بيماري داري. فاطمه با تعجب به پرونده نگاه كرد و حرفي نزد. كبوتر زيبا دوباره سوالش را تكرار كرد.
فاطمه با من و من گفت تو داري حرف ميزني. پرنده جواب داد بله حرف ميزنم. همه حيوانات و پرندهگان حرف ميزنند. حالا جواب سوال مرا ميدهي. فاطمه با دست چپ روي دست راست و پايش كشيد و آرام و شمرده شروع به صحبت كرد.
ـ ميداني پر سفيد يك روز من و حسن به پشت بام خانه رفتيم تا بازي كنيم. من ميدويدم تا او مرا بگيرد. ناگهان به لبه پشتبام رسيدم و قبل از اينكه بتوانم خودم را كنترل كنم به سمت پايين افتادم و در اثر اين افتادن دست و پاي راستم آسيب ديد و ديگر نتوانستم آنها را حركت دهم.
من هميشه گريه ميكنم چون دلم ميخواهد مثل بچههاي ديگر سالم باشم و بازي كنم.
بعد از چند لحظه پرسيد راستي تو از كجا آمدي؟
پر سفيد جواب داد من از شهري آمدهام كه در آن آقاي مهرباني زندگي ميكند و همه مريضها را شفا ميدهد. او امام هشتم مسلمانان است.
فاطمه گفت من هم چيزهاي زيادي راجع به اوشنيدهام. مادرم ميگويد آن آقاي مهربان مردم را به راه راست هدايت ميكند.
صحبتهاي دختر كوچولو و كبوتر سفيد خيلي طول كشيد.
با رسيدن صبح و تابيدن نور آفتاب به داخل اتاق فاطمه چشمهايش را باز كرد ولي كبوتر را نديد. متوجه شد تمام شب خواب ديده. بعد از صبحانه خوابش را براي خانوادهاش تعريف كرد. وقتي به اتاقش برگشت دعا كرد و از خدا و امام رضا (ع) خواست او و بقيه مريضها را شفا دهند.
بعد نامهاي براي امام مهربان نوشت و به پاي پر سفيد بست و بعد از بوسيدن او، آزادش كرد و گفت نامه مرا به امام برسان.
كبوتر پرواز كرد و رفت. چند روز بعد ناگهان فاطمه متوجه شد دست و پاي راستش حركت ميكند.با صداي بلند مادرش را صدا زد و آرام و آهسته از پلهها پايين رفت. مادر با ديدن او به سمتش دويد و دخترش را در آغوش گرفت. همه آنقدر خوشحال شدند كه تصميم گرفتند به ديدن امام هشتم بروند.
بالاخره براه افتادند و بعد از روزهاي زيادي به شهر او رسيدند و بارها از امام تشكر كردند و مدتي در آنجا ماندند. فاطمه و حسن در آنجا كبوتر خود را ديدند و بيشتر خوشحال شدند.