من و سید میر احمد(ع)

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٧ سال

سلام میهمان قریب غریب
هر صبح جمعه کوله بارحرف هایم را می بندم و به سمت امام زاده سیدمیراحمد علیه السلام می روم،آن جا روی قله ی کوه در کنار همشهریانم و در جوار امام زاده دعای ندبه را می خوانم وبعداز دعا به کنار ضریح می روم،چشمانم را آرام می بندم و خیال می کنم در حرم شما نشسته ام، پس کوله بارحرف هایم راباز می کنم و تمام خواسته هایم را به شما می گویم تا کمی آرام شوم،اما افسوس اگرچشمانم را باز کنم از این خیال دورمی شوم.

شرح داستان

سلام میهمان قریب غریب

هر صبح جمعه کوله بارحرف هایم را می بندم و به سمت امام زاده سیدمیراحمد علیه السلام می روم،آن جا روی قله ی کوه در کنار همشهریانم و در جوار امام زاده دعای ندبه را می خوانم وبعداز دعا به کنار ضریح می روم،چشمانم را آرام می بندم و خیال می کنم در حرم شما نشسته ام، پس کوله بارحرف هایم  راباز می کنم و تمام خواسته هایم را به شما می گویم تا کمی آرام شوم،اما افسوس اگرچشمانم را باز کنم از این خیال دورمی شوم.

هرجمعه همراه با خنکای نسیم صبحگاهی به یکی از زیبایی های حرم شما فکر می کنم،اولین جمعه به ضریح شما فکر کردم و در جمعه دوم به گلدسته ها و سوم کبوتران و چهارم و پنجم و ...!!!

ای کاش روزی با چشمان باز با این تصاویر روبه رو شوم،گاهی اوقات فکر می کنم من با این خیال چقدر آرام می گیرم!!! اگر در خود صحن باشم چه حس غریبی را می توانم تجربه کنم!!

 جمعه ی قبل  کوله بار سنگینی داشتم  آخر پدر بزرگم در بستر بیماری بود!!ای کاش مادرم دستم را نمی کشید و نمی گفت: از همین جا سلام بده ،وقت نداریم!!!چون  دوباره کوله بار سنگینم را به  خانه برگردانم و در اتاقم گریه کردم!!!با خودم گفتم چه کار کنم ؟باید تا جمعه ی بعدمنتظر شوم، بیقراری وجودم را گرفته بود،روزهای وسط هفته دلم خیلی پر شده بود به مادربزرگم گفتم: بیا به امام زاده برویم او گفت: به مدرسه برو وبرگرد آن وقت می رویم،سر کلاس خیلی دلم شور می زدکه دیر نشود،به سید میراحمد فکرمی کردم و به شما ،به بیماری پدربزرگم و خواسته هایم...با خودم گفتم: چراعقربه های ساعت تکان نمی خورند؟ثانیه ای نبود که به شما فکر نکنم اصلا سر کلاس نبودم در حرم شما بودم!!

آن روز زنگ آخر خبر ناگوار مرگ پدربزرگم را شنیدم،بسیار اندوهگین شدم و فکر کردم که اگر آن روز مادرم دستم را نمی کشید می توانستم برای پدربزرگم دعا کنم!!!

امروز که به حرم شما آمده ام حرفی برای گفتن ندارم پراز حس های عجیبم،عجیب عجیب عجیب!!!این جمعه بهترین جمعه ی عمرم است چون احساس می کنم واقعا در حرم شما هستم،همین جا و همین حالا از شما می خواهم تا مرا با چشمان بازبه خانه ی خود دعوت کنید.تماشای ضریح شما با چشمان باز حال دیگری دارد.

اثر سید نرگس هاشمی نوجوان 13 ساله از مرکزفرهنگی هنری فارسان استان چهارمحال وبختیاری است .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی