خدای مهربان ستاره

هدیه خدا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : هدیه رحیمی رئیسه

ماشين پر بود از وسايل اسباب كشي. داشتيم به يك خانه ي جديد مي رفتيم. با خود فكر مي كردم: « چه خانه ي با صفايي داشتيم......

نویسنده عضو کودک کانون پرورش فکریکودکان ونوجوانان استان تهران است.

شرح داستان

ماشين پر بود از وسايل اسباب كشي. داشتيم به يك خانه ي جديد مي رفتيم. با خود فكر مي كردم: « چه خانه ي با صفايي داشتيم. چه خاطراتي در آن جا داشتيم. ياد (ستاره ي همدردي هايم) به خير. بهترين دوستم بود. يك ستاره ي بسيار نوراني. ستاره اي كه با هم حرف مي زديم، ستاره اي كه به من چشمك مي زد، ستاره اي كه وجودم را پر از مهر خدا و پر از احساسات مي كرد. آن ستاره اي كه حرف هاي مرا گوش مي كرد و هر شب به خوابم مي آمد.آه ه  ه ه ! يادش بخير. ستاره ي من، هرگز از فكرت بيرون نخواهم آمد.» ماشين جلوي يك ساختمان نقره اي توقف كرد. من جعبه ي وسايل اتاقم را از ماشين پياده كردم و با مادرم به سمت ساختمان رفتيم. به نظر كه مجتمع خوب و ساكتي است. مادرم وسايل را در آسانسور گذاشت و گفت: « شما با اين ها به طبقه ي دوم برو.» و به طرف ماشين رفت.

در اين ماهي كه در منزل جديدمان هستيم نتوانسته ام (ستاره ي همدردي هايم) راببينم. يك ماه است كه من شب ها ياد ستاره ي همدردي هايم مي افتم. من عادت داشتم شب ها قبل از خواب ستاره ام را ببينم. ولي حالا ديگر نمي بينمش. من هميشه مي ترسيده ام كه خانمان را ترك و به خانه ي ديگري نقل مكان كنيم. وقتي اين موضوع را به مادرم گفتم، او در جواب به من گفت:« تو ديگر بزرگ شده اي و اين حرف ها خيلي كودكانه هستند.» حالا من خوابم نمي برد. به حياط مي روم و در آنجا كمي گردش مي كنم. وقتي به گل هاي داخل باغچه كه دور حوض كوچك آب حلقه زده اند نگاه می کنم، احساس آرامش به من دست مي دهد. من مي توانم انعكاس ماه را در حوض كوچك حياط ببينم . سرم را بالا مي گيرم و به ماه خيره مي شوم قسمتي از ماه را ، يك لحاف نازك از ابر گرفته است. ماه هم خواب است. ولي من هنوز بيدارم. در آسمان بي دليل دنبال ستاره ي همدردي هايم مي گردم ولي پيدايش نمي كنم. سرم را پايين مي اندازم و آهسته به سمت اتاقم حركت مي كنم. هر طور شده است بايد بخوابم تا فرداد كه اولين روز مدرسه است بيدار شوم. بايد به آن جا بروم و دوستان جديدي پيدا كنم و با معلمان جديد آشنا شوم. بايد درس هاي جديدي ياد بگيرم و چيزهاي جديدتري از لطف خداوند مهربان بياموزم. فردا با مادرم به مدرسه رفتم. بچه ها با يكديگر بازي و سر و صدا مي كردند. سپس زنگ زده شد و همه به سمت صف هايشان رفتند. من هم با راهنمايي آبدارچي مدرسه صف ششم را پيدا كردم. بعد از خوش آمدگويي و تعيين كلاس ها، حركت كرديم.

وقتي وارد كلاس شدم ، دختركي را ديدم كه در گوشه ي كلاس نشسته است. دلم به حالش سوخت. كيفم را برداشتم و كنار او رفتم به من گفت: « چرا به اين جا آمدي؟» برگرد به ميز خودت! از من دور شو!» من ناراحت شدم و مي خواستم برگردم كه ديدم همه جا پر شده است. كيفم را كنارش گذاشتم و گفتم: «متاسفانه همه ي ميزها پر شده است و فقط اين جا خالي است.» بدبن ترتيب ما كنار هم نشستيم و گفتم:« اسمت چيست؟» دستانش را در هم دوخت و به ميز زل زد و گفت: «ستاره.» چشم هايم گشاد شدند. كنارش نشستم و گفتم: «چه جالب! من يك ستاره داشتم كه حالا ديگر نمي بينمش. يكي از بزرگ ترين آرزوهايم، ديدن يك ستاره از نزديك است حالا آرزويم برآورده شد! خدايا شكرت» ستاره به من نگاه كرد و لبخند زد. دستم را به طرفش دراز كردم و گفتم: «من هم فاطمه هستم. از آشناييت خوش حال هستم.» او نيز به من دست داد و گفت:« از آشناييت خوشبختم فاطمه راستش تو اولين دوست من هستي. بالاخره پس از شش سال يك دوست خوب پيدا كردم حقيقتش را بخواهي من......» ستاره نتوانست حرفش را كامل كند. زيرا معلم وارد شد. همه برخاستيم.

زنگ تفريح، من و ستاره با هم به حياط رفتيم. به او گفتم: «مي خواستي چيزي بگويي! قبل از آمدن خانم معلم» لقمه اش را در دست گرفت و گفت:« مهم نيست. فقط...فقط مي خواستم بگم....بگم كه ... درسم كمي ضعيف است همين.» گفتم: «اشكالي ندارد من مي توانم كمكت كنم.» ستاره گفت: «آه! خدا خيرت بدهد. متشكرم فاطمه . تو خيلي خوب و مهربان هستي. اگر به مادرم بگويم حتما خيلي خوش حال مي شود. آخر مادر و پدرم از صبح تا شب بيرون از خانه كار مي كنند، خواهرم هم به دانشگاه مي رود و برادرم يا درس دارد يا كلاس دارد و يا بايد به دوستانش درس بدهد. كسي نيست كه در درس ها كمكم كند و من تا ساعت 6 بعدازظهر تنها هستم.خيلي سخت است. مادرم مي خواست برايم معلم بگيرد ولي نتوانست. حالا كه تو مي خواهي به من درس بدهي، من هم درس هايم خوب مي شود. قول مي دهم شاگرد خوبي باشم.» و با هم خنديديم. ستاره نگاهش را به زمين دوخت و گفت:« از برخورد اولم با تو معذرت مي خواهم.» دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:« مشكلي نيست دركت مي كنم.» اشك در چشمان ستاره حلقه زد و دوان دوان به سمت آب خوري رفت. او دختر خوبي است.

امروز در مدرسه به من و ستاره كلي خوش گذشت. البته بعضي وقت ها او بي دليل عصباني مي شد و گاهي از ته دل جيغ مي زد و دل مرا خون مي كرد. وقتي از او مي پرسيدم چرا جيغ مي زني مي گفت: «ياد كابوس هايم مي افتم» يا مي گفت:« كابوس ديدم!» بعضي وقت ها كارهاي عجيبي مي كرد. من همه چيز را براي مادرم تعريف كردم و مادرم خوش حال شد با ستاره تماس گرفتم و گفتم: « از فردا ساعت 3 به منزلتان مي آيم و تا ساعت 4:30 دقيقه در درس ها كمكت مي كنم. او هم با كمال ميل پذيرفت.

دو هفته از مهر گذشته است و من مثل هميشه دارم به خانه ي دوستم ستاره مي روم. وقتي به خانه شان رسيدم يك آمبولانس جلوي منزل آن ها ديدم. مادر ستاره هم كنار آمبولانس ايستاده بود و گريه مي كرد خيلي تعجب كردم نزدش رفتم و از او پرسيدم: «سلام خاله! اتفاقي افتاده است؟» مادر ستاره همچنان گريه مي كرد. همان موقع دو نفر راديدم كه با يك برانكارد از ساختمان خارج شدند. كمي دقت كردم، متوجه ستاره شدم كه روي برانكارد دراز كشيده است. متعجب مانده بودم: آخر چرا ستاره روي برانكارد بود؟ يعني چه اتفاقي افتاده است؟ او كه امروز حالش كاملاً خوب بود! عجيب است. وقتي به خود آمدم، ديدم مادر ستاره دارد سوار ماشين مي شود از او خواهش كردم و با هم دنبال آمبولانس رفتيم.

وقتي به آمبولانس رسيديم ، دكتر قبل از معاينه از مادر ستاره همه ي جريان را پرسيد. ماد ستاره گفت: « ما تا شب بيرون از خانه كار مي كنيم. كسي در خانه نيست من در اداره بودم كه ستاره به من زنگ زد و.... و من هم فوري خودم را رساندم و....» مادر ستاره گريه اش گرفت و حرفش را ناتمام گذاشت. دكتر نگاهي به من كرد و گفت: « شما بايد دوستش باشيد درست است؟» من به تأييد سرم را تكان دادم دكتر براي معاينه ي ستاره رفت و پس از مدتي بازگشت مادر ستاره پرسيد:« دكتر، حالش چه طور است؟» دكتر سرش را تكان داد و گفت: « با تحقيقاتي كه انجام شده است دخترتان تومور مغزي دارد و بايد فوري عمل شود» با خودم گفتم: « پس ستاره تومور مغزي دارد؟ پس براي همين از او كارهاي عجيبي سر مي زد؟!» مادر ستاره روي صندلي نشست و سرش را با دو دستش گرفت من هم كنارش نشستم.

ستاره در اتاق عمل است ما نگران او هستيم. مادر ستاره به حياط رفته است تا با مادرم تماس بگيرد تا نگران من نباشد. خيلي مي ترسم. هي دعا دعا مي كنم تا حالش زودتر خوب شود. همه اش مي گفتم:« خدايا، خداجون! خودت كمك ستاره كن. اون دختر خوبيه ازت مي خواهم او را خوب كني، خواهش مي كنم.» در حين دعا كردن، خوابم برد. ديدم كه دو سبزپوش با چهره اي نوراني وارد اتاق عمل شدند. آن ها يك پارچه ي سبز روي ستاره انداختند. صداي بوق قطع شدن ضربان قلب ستاره گوشم را پر كرده است. نمي دانم چه اتفاقي قرار است بيفتد. سبزپوشان نوراني از اتاق خارج شدند از خواب پريدم صداي بوق دستگاه قطع شده بود و انگار دوباره صداي تپش قلب او اتاق را پر مي كرد اشك مي ريزم و مي گويم: «خدايا شكرت.»