افتخار تابلو

آخرین مقصد

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی

...در مغازه‌ی تابلوسازی یک عالمه تابلوی نیمه‌ساز دورهم جمع شده بودند و باهم حرف می‌زدند. یکی می‌گفت: من دوست دارم تابلوی جواهرفروشی بشم تا آدم‌های ثروتمند را ببینم. اون یکی می‌گفت من دلم می­خواد تابلوی یک رستوران بزرگ بشم تا هر که گشنه است با دیدن من خوشحال شوند و یکی دیگر که خیلی خنده‌رو بود گفت من دوست دارم تابلوی شهربازی بشوم تا بچه‌ها را ببینم؛ اما تابلوی کنار مغازه ساکت بود......

شرح داستان

افتخار تابلو 

 

  • یکی بود یکی نبود. در مغازه‌ی تابلوسازی یک عالمه تابلوی نیمه‌ساز دورهم جمع شده بودند و باهم حرف می‌زدند. یکی می‌گفت: من دوست دارم تابلوی جواهرفروشی بشم تا آدم‌های ثروتمند را ببینم. اون یکی می‌گفت من دلم می­خواد تابلوی یک رستوران بزرگ بشم تا هر که گشنه است با دیدن من خوشحال شوند و یکی دیگر که خیلی خنده‌رو بود گفت من دوست دارم تابلوی شهربازی بشوم تا بچه‌ها را ببینم؛ اما تابلوی کنار مغازه ساکت بود و نمی‌دانست که قرار است کجا برود. صاحب مغازه آمد و تابلو را یکی‌یکی ساخت. هرکدام از تابلوها برای جایی بودند، اما تابلوی کنار مغازه را به کنار یک خیابان برد و همان‌جا گذاشتند. آن تابلو زیر نور گرم خورشید ایستاد. او نمی‌دانست تابلوی چیست؟...
  • ماشین‌ها از کنار او رد می‌شدند و آدم‌ها به او نگاه می‌کردند.
  • او دلش می‌خواست که ببیند که رویش چی نوشته‌شده آن‌قدر چشم‌هایش را این‌ور آن ور می‌برد، ولی نمی‌توانست ببیند او خیلی کنجکاو شده بود و به خودش می‌گفت: من چه تابلویی هستم که بعضی آدم‌ها وقتی مرا می‌بینند خوشحال می‌شوند و بعضی دیگر گریه می‌کنند. اون روزها و شب‌ها به این فکر می‌کرد که رویش چی نوشته...خیلی غصه می‌خورد، یاد مغازه افتاد اون روزهایی که اون ساخته‌شده بود یک تابلوی خیلی پیر بود که گریه می‌کرد و نمی‌توانست حرف بزند...ولی با اشاره می‌گفت: که منم روزی مثل تو بودم و این جمله روی من نوشته‌شده بود. او گفت من احمق هستم که از قاب‌ها و تابلوهای دیگه نپرسیدم که روم چی نوشته؟!
  • یک روز که تابلو در فکر بود گنجشکی روی آن نشست و گنجشک به تابلو گفت: خوش به حالت تابلوی کنار خیابان چون کسی با تو کاری ندارد ولی وقتی ما را می‌بینند به ما صدمه می‌زنند...مثلاً دیروز یک پسر کوچولوی بد اومد و به داداش من سنگ پرتاب کرد و بال داداش من شکست.
  • تابلو به گنجشک گفت: چه فایده من نمی دونم که روم چی نوشته تو می تونی بگی؟!...
  • حیف که من سواد ندارم...ولی حتماً چیز خوبی روی تو نوشته این را گفت و پرواز کرد و رفت...ناگهان هوا ابری شد و باران گرفت تابلو نگاهی به ابر انداخت و داد زد آهای ابر قشنگ تو می‌توانی بگویی روی من چی نوشته؟ ابر با دقت به نوشته‌ی تابلو نگاه کرد و گفت نه نمی‌توانم چون از بس گریه کردم چشمانم ضعیف شده و همیشه جلوی چشمانم مه است.
  • باران که تمام شد رنگین‌کمان قشنگ آمد. تابلو از رنگین‌کمان پرسید تو می‌دانی روی من چی نوشته. رنگین‌کمان به تابلو نگاه کرد بعد بلندبلند خندید و گفت من هفت‌تا چشم دارم. وقتی می‌خواهم چیزی بخوانم چشمانم گیجی وی جی می‌رود و نمی‌توانم چیزی را بخوانم.
  •  تابلو خیلی غصه خورد یک گل کوچولو کنار پایش سبز شده بود از گل پرسید تو می‌توانی بخوانی که روی من چی نوشته؟ گل گفت: من که قَدَم به تو نمی‌رسد نه من نمی‌توانم...
  • تابلو از باد هم پرسید. باد هی می‌خواست روی تابلو را بخواند اما تا می‌آمد بخواند، رد می‌شد.
  • ...به تابلو گفت من نمی‌توانم یکجا بایستم و چیزی بخوانم...
  • تابلو خیلی ناامید شد...اونقدر غصه خورد که همه‌ی رنگ‌هایش پوسته‌پوسته و خراب شد...چند وقت بعد صاحب تابلو به دیدنش آمد و به او گفت: وای تو چقدر خراب‌شده‌ای باید تو را به مغازه ببرم و دوباره رنگ کنم.
  •  تابلو خیلی از دیدن صاحبش خوشحال شد و به او گفت می‌دانی، می‌دانی من چقدر غصه می‌خوردم؟! چون یادم رفته بود از شما بپرسم که رویم چی نوشته؟
  • صاحب تابلو خندید و گفت: تو یک تابلوی خیلی خوب هستی که همه با دیدنت خوشحال و امیدوار می‌شوند پس نباید خودت ناامید باشی...
  • تابلو گفت: مگه روی من چی نوشته؟
  • صاحب تابلو او را بوسید و گفت روی تو نوشته: به سمت حرم.
  • تابلو گفت: حرم کجاست؟
  • صاحب تابلو گفت: الآن تو را به سمت حرم می‌برم تا از نزدیک ببینی...وقتی تابلو با امام رضا و حرم زیبایش آشنا شد باافتخار و با امیدواری کنار جاده ایستاد و دیگر غمگین نبود. 

نازنین زهرا لازمی /10ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان -تفت - استان یزد




مش