قصه ای از حوض آرامگاه امام رضا (ع)

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : فاطمه زهرا صادقی نوایی

در همین لحظه فــواره ها دل هایشان را بردند سمت خــدا. گفتند: خدای مهربان چی می شد اگر قدرتی به ما می دادی تا ما هم ضریح آقا را ببینیم؟ یک اتفاق خوب می شود پیش بیاید؟

شرح داستان

قصه ای از حوض آرامگاه امام رضا (ع)

سه فواره پشت دیوار حرم امام رضا قرار داشتند. آن ها خیلی دوست داشتند گنبد طلایی امام رضا را ببینند. یکی از آن ها می گفت: خوش به حال آدم ها که می توانند گنبد طلایی را ببینند. یکی دیگر گفت: بیشتر خوش به حال آدم هاست آخر می توانند کنار حرم امام رضا بروند حتی داخل حرم بروند و به ضریح دست بزنند. سومی که از همه زرنگ تر بود گفت: به جای حسرت بیایید تمام سعی خودمان را بکنیم حتماً نتیجه را        می بینیم؛ ما باید تا می توانیم آب در خودمان جمع کنیم و به سمت بالا رها کنیم. در همین لحظه فــواره ها دل هایشان را بردند سمت خــدا. گفتند: خدای مهربان چی می شد اگر قدرتی به ما می دادی تا ما هم ضریح آقا را ببینیم؟ یک اتفاق خوب می شود پیش بیاید؟

کمی گذشت. فواره ها آرام آرام احساس جوشش کردند. کم کم بالا رفتند. در همین حین صدای شـر شـر باران هم آمد. قطره های باران به سرعت داخل حوض می باریدند. آب حوض فراوان شده بود. باران به فواره ها احساس قدرت می داد. آن هــا را بالاتر برد. آن سه بچه فواره کوچک حالا فواره هایی شده بودند بلـند، به بلندای سرو، به شکوه آسمان، به معرفت دوست و به درخشش الماس که قطره هایش در زیر نور پر مهر خورشید خود نمایی می کردند. این فواره ها به نیت پاکی که در دل شان بود همواره جوشان ماندند و هر روز و شب نظاره گر گنبد طلایی آقــا.

فاطمه زهرا صادقی نوایی ، 14 ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نکا