علی میشه زا و کری سیاه

دسته : اجتماعی
زیر رده : مثل‌ و‌ متل
گونه : ادبیات عامه
گروه سنی : ۴ تا ۱۵ سال
نویسنده : طیبه نیک بخت

علی میشه زا و کری سیاه بازنویسی از متیل لری «علی میشه زا و کری سیاه »از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویر احمد است .
داستان پسر پادشاهی است که با کره اسب سیاه خود از سرزمین پدری فرار می کند و به سرزمین دیگری می رود و در آنجا خود را کچلک معرفی می کند.

شرح داستان


روزی بود روزگاری پادشاهی بود که دو تا زن داشت یکی از زن ها بچه دار نمی شد . طبیبی را به قصر آوردند تا راهی برای درمان زن پیدا کند که بچه دار شود. طبیب سیبی را نصف کرد و به پادشاه داد و گفت . نصفی  از سیب که در دست راست است به زن بدهند و نصف دیگر که در دست چپ است  را به میشی (در زبان لری به گوسفند، میش می گویند)  که بره نمی آورد بدهند. پادشاه خادمان قصر را صدا کرد و سیب ها را آنها داد . اما خادمان قصر سیب زن را اشتباهی به میش دادند و سیب میش را به زن دادند. زن حامله شده بود و میش هم آبستن . بعد از چندین ماه ،میش زایمان کرد و پسر بچه ای به دنیا آورد ، و چند ماه بعد زن بره ای به دنیا آورد. پادشاه راه چاره را در این دید که بره را به میش بدهد و بچه را به زن بدهد ، و از این موضوع به کسی چیزی نگویند. آنها اسم بچه را علی میشه زا گذاشتند . علی میشه زا پسر زیبا و زیرک و دوست داشتنی شده بود. بعد از چند سال مادر علی میشه زا از دنیا رفت، پادشاه علی میشه زا  را خیلی دوست داشت و هر چیزی می خواست برایش تهیه می کرد.پادشاه مادیان سیاهی داشت که هر سال موقع زایمان کنار دریا می رفت و کره اش را در دریا می انداخت . یک روز علی میشه زا به پدرش گفت : که من امسال کره مادیان سیاه را می خواهم ، شاه هم صیادان را جمع کرد و دستور داد که موقعی که مادیان خواست زایمان کند ، تورهای ماهگیری را پهن کنید و کره مادیان را بگیرید. صیادان کره مادیان را گرفتند و نگذاشتند غرق شود . کره اسب ،سیاه و زیبا بود.

علی میشه زا کره اسب را خیلی دوست داشت و با آن حرف می زد ،بازی می کرد و کره اسب هم با او حرف می زد.کره بزرگ شده بود ، زن بابای علی میشه زا که دید پادشاه علی میشه زا را خیلی بیشتر از بچه های خودش دوست دارد ، نسبت به او حسودی می کرد و به فکر چاره افتاد که علی میشه زا را از بین ببرد.

زن جادوگری را به خانه آورد و گفت این پسر را چگونه از بین ببرم ؟ گفت مقداری زهر به تو می دهم در غذایش بریز ، غروب که علی میشه زا به خانه آمد ، پیش کره سیاه رفت و او را نوازش کرد، کره به او گفت: زن بابایت می خواهد در غذایت زهر بریزد ،غذای خودت را نخور و از غذای پدرت  بخور ، وقتی غذا را آوردند، علی میشه زا غذای خودش را نخورد و از غذای پدرش خورد. چند بار این کار تکرار شد و علی میشه زا غذا نخورد. زن بابا ، جادوگر را آورد و گفت که او غذا نخورد چه کار کنم ؟ جادوگر گفت ماری دارم امشب می فرستم تا نیشش بزند. کره اسب سیاه ، باز علی میشه زا را از نقشه زن بابا باخبر کرد و به او گفت : امشب روی پشت من بخواب و او هم روی پشت کره اسب خوابید. نیمه شب مار آمد که نیشش بزند ، اسب مار را زیر سم له کرد ،صبح جادوگر فریاد زد ، زن پادشاه جلوی دهنش را گرفت و گفت پول مارت را می دهم ساکت باش به همین طریق تا هفت شب مارهای جادوگر که آخری آنها هفت سر داشت زیر پای کره سیاه له شدند. جادوگر فهمید که کره اسب نمی گذارد ، علی میشه زا  کشته شود.به فکر چاره افتاد که باید اول اسب را بکشند و بعد پسر را .

پیش طبیب قصر رفت و به او گفت من خود را به مریضی می زنم اگر پادشاه درمان بیماری من را از تو خواست بگو درمان بیماری اش فقط پوست کره اسب سیاه است و گرنه بعد از چهار روز از درد خواهد مرد. اگر چنین نگویی دستور می دهم تو را بکشند .

زن بابای علی میشه زا مقداری نان خشک لای پارچه گذاشت و به کمرش بست خم می شد و راست می شد، نان ها صدا می کردند و می گفت این صدای مهره های پشتم است خود را در بستر انداخت و صبح تا غروب فریاد می زد.

پَشْتَم پَشْتَم

ای ووی پَشْتَم

پوس کری سیا

درمون  پَشْتَم

زن بابا مدت زیادی در بستر خوابیده بود ، پادشاه که از طبیب درمان بیماری زن را پرسیده بود و او نیز از ترس جانش به دروغ گفته بود که درمان کمر دردش فقط پوست کره اسب سیاه است ، از علی میشه زا خواهش کرد که بگذارد کره اسب را بکشیم و پوستش را روی پشت زن بگذاریم ،علی میشه زا قبول نمی کرد چون کره را خیلی دوست داشت ، پادشاه تصمیم گرفت که بدون اجازه علی میشه زا و بدون اطلاع او کره را بکشد ، به مکتب رفت و به معلم علی میشه زا گفت که فردا علی میشه زا را دیرتر به خانه بفرست اگر خواست بیاید جلویش را بگیر ، کره اسب سیاه باز نقشه زن بابا و تصمیمی که پادشاه گرفته بود را به علی میشه زا گفت . گفت: فردا که بخواهند من را بکشند من سه دفعه شیهه می کشم ، دفعه اول موقعی که از اصطبل مرا بیرون می آورند ،دفعه دوم موقعی که روی زمین من را می خوابانند و دفعه سوم موقعی کارد زیر گلویم می گذارند که مرا بکشند ،تو باید از دست معلمت فرار کنی و به کمک من بیایی پس باید در جیب خود نمک ببری که اگر معلم جلویت را گرفت به صورتش بپاشی و فرار کنی . فردا صبح که علی میشه زا به مکتب رفت ،پادشاه دستور داد که کره اسب سیاه را بکشند وقتی کره اسب را از اصطبل بیرون آوردند شیهه بلندی کشید . عل میشه زا صدای کره اسب را شنید و از معلم اجازه خواست که به خانه برگردد ولی معلم اجازه نداد ، علی میشه زا هر چقدر اصرار کرد معلم به او اجازه نداد ، کره اسب را روی زمین خواباندند ، اسب دوباره شیهه کشید با صدای شیهه دوم کره اسب علی میشه زا دست در جیبش کرد و نمک را به صورت معلم پاشید پا به فرار گذاشت تا به قصر برگردد. هنوز در راه قصر بود که کره اسب شیهه سوم را کشید ، همین که خواستند سر کره اسب سیاه را ببرند، علی میشه زا خودش را روی کره اسب انداخت و به پدرش گفت که من چندین سال با این کره اسب بوده ام و به او عادت کرده ام حداقل اجازه بدهید برای بار آخر سوارش شوم و اسب سواری کنم .

پادشاه که علی میشه زا را خیلی دوست داشت اجازه داد تا او برای آخرین بار سوار کره اسب شود ولی از همه نگهبانان خواسته بود که دور تا دور میدان بایستند و اجازه ندهند که علی میشه زا فرار کند ، پادشاه به آنها گفته بود که علی میشه زا از کنار هر کسی فرار کند ، به جای پوست کره اسب پوست او را می کنم .

علی میشه زا خورجین طلاباف مادرش را روی کره گذاشت ، قطار به کمر بست و تفنگ را برکتفش آویزان کرد  و سوار کره اسب شد و چند دور، دور میدان زد و سپس به کره اسب سیاه گفت که از بالای سر پادشاه بپرد و فرار کند . نگهبانان هر چه دنبالش کردند نتوانستند او را بگیرند. رفت و رفت تا به پشت هفت تا کوه رسید ، آهویی را شکار کرد گوشتش را کباب کرد و خورد و پوستش را دور سرش پیچاند ، تفنگ ،قطار و وسایلش را بر روی پشت کره محکم بست و یک دست لباس کهنه پوشید و کره سیاه را در کوه رها کرد. کره سیاه چند تار مو از موهای یالش را به او داد و گفت : هر موقع به من نیاز داشتی یکی از موهایم را بسوزان هر جا که باشی خودم را به تو می رسانم . علی میشه زا به طرف شهری که همان نزدیکی بود به راه افتاد از دور قلعه ای را دید ، به طرف قلعه رفت ، ولی نگهبابان قلعه، او را راه ندادند ، خیلی اصرار کرد و گفت من جایی برای ماندن ندارم و می خواهم اینجا بمانم و کار کنم ، خبر به پادشاه آن شهر رسید که غریبه ای می خواهد وارد شهر شود و اصرار دارد که می خواهد در این شهر بماند و هر کاری که بتواند برای گذراندت زندگی اش بکند.پادشاه به آنها گفت او را بیاورید تا باغبان قصر شود. علی میشه زا خوشحال شد و گفت هر کاری باشد انجام می دهم . نامش را پرسیدند گفت: کَچَلَک . علی میشه زا سر باغ رفت و درختان را آبیاری می کرد. کچلک هر چند وقت یک بار برای حمام کردن و شستن خودش لب رودخانه می رفت . لباس ها و پوستی که بر سرش بود را در می آورد در آب رودخانه حمام می کرد . یک روز که دختر کوچک پادشاه برای گشت و گذار و اسب سواری بیرون از قلعه رفته بود، لب رودخانه چیز عجیبی دید،می بیند که کچلک به آن کثیفی و بد هیکلی که نشان می دهد نیست و  موهای پرپشتی هم دارد و کچل نیست ، خیلی تعجب کرد دختر چیزی نگفت و کچلک دوید لباس هایش را پوشید و پوستین را دور سرش پیچاند . دختر هم به خانه رفت و به کسی چیزی نگفت . اما از آن روز به بعد ظهرها دختر کوچک پادشاه غذای کچلک را برایش می برد.  در آن زمان رسم بر این بود که پادشاه تمام مردهای شهر را جمع می کرد تا دخترانش از بین آنها شوهر خود را انتخاب کنند. پادشاه هفت دختر داشت ،تمام مردهای شهر حتی کچلک را در میدان شهر جمع کردند، پادشاه هفت عدد نارنج را در دست هفت دخترش گذاشت و گفت هر کس هر مردی را دوست دارد با نارنج سر سینه اش بزند و انتخاب کند. دختر ها یکی یکی شوهر هایشان را انتخاب کردند. یکی وزیر ، یکی فرمانده و.... نوبت به دختر کوچک که رسید داخل جمعیت گشت و گشت تا کچلک را پیدا کرد و و با نارنج سر سینه اش زد ،شاه او را عقب کشید و گفت دخترم اشتباه کرد، دوباره بزن ،اما دختر برای بار دوم و سوم سر سینه کچلک زد.

شاه نمی توانست کاری انجام دهد . دخترها هر کدام با مرد مورد علاقه اش ازدواج کرد و در قصر زندگی یشان را شروع کردن. اما پادشاه به خاطر انتخاب دختر کوچک او و شوهرش را در قصر راه نداد و اتاقی کوچک در کنار طویله به آنها داد. همسر پادشاه از غصه انتخاب دخترش  آنقدر گریه کرد تا کور شد. حکیمان گفتند که آبگوشت آهو برای چشم های او خوب است ،پادشاه از دامادهایش خواست که به شکار بروند .  صبح شد دامادها هرکدام تفنگ و قطار برداشتند و سوار بر اسب به طرف کوهستان تاختند. کچلک هم پیاده به دنبال آنها به راه افتاد . دخترهای پادشاه دختر کوچک را مسخره می کردند و به او سرکوفت می زدند. کچلک وقتی از قلعه دور شد یکی از موهای کره اسب سیاه را آتش زد و کره سیاه خیلی زود خودش را رساند . علی میشه زا سوار بر پشت کره اسب در حالی که تفنگ و قطار را بر کمر بسته بود به طرف کوهستان حرکت کرد. به کوهستان که رسیدند. کره سیاه به کچلک گفت تو زیر سایه همین درخت بمان تا من برگردم . بعد از ساعتی کره اسب تمامی حیوانات کوهستان را زیر درختی که کچلک نشسته بود جمع کرد.دامادهای پادشاه تمام کوهستان را گشتند ولی هیچ حیوانی پیدا نکردند. به کچلک که رسیدند، دیدند تمامی حیوانات از جمله آهو ها دور او جمع هستند . از او خواستند که به هرکدامشان آهویی بدهد .کچلک هم قبول کرد و گفت به شرطی که آنها را خودم ضبح کنم و سرشان را بردارم  و مهری هم بر پشت هرکدامتان بزنم . کچلک سر آهوها را برای خود برداشت و به هرکدام یک آهو داد و برپشت آن ها نیز مهری زد. سپس پوستین را از سرش برداشت و لباس های زیبا و فاخرش را از خورجین طلا باف مادرش که روی پشت کره سیاه قبلا بسته بود درآورد و پوشید و همراه با دامادها به سوی قلعه حرکت کرد. موقع برگشتن به شهر همه ی مردم به تماشای آنها آمده بودند. علی میشه زا جلوتر از همه می تاخت .

دخترهای ، پادشاه از پشت بام قلعه نگاه می کردند، دختر بزرگ گفت آن شوهر من است که جلوتر از همه است و دختر کوچک گفت نه او شوهر من است . دختر ها او را مسخره کردندو گفتند ،شوهر تو که کچل است و اسب هم ندارد. وقتی وارد قلعه شدند همه از دیدن علی میشه زا تعجب کردند . دخترهای دیگر پادشاه از دیدن شوهر خواهر کوچکشان در حیرت بودند و غصه می خوردند. همه دخترها گوشت آهو پختند و برای پادشاه و مادرشان بردند ولی گوشت آهوها تلخ بود . دختر کوچک آب کله پاچه برای پدر و مادرش برد . آنها از آن خوردند ،بسیار خوشمزه بود و چشم های مادرش خوب شد. پادشاه از دخترش پرسید که شوهر تو نتوانسته آهویی شکار کند و تو با سر آهوهایی که دیگر دامادها شکار کرده اند غذا پخته ای اما واقعا خوشمزه آن را هم پخته ای ، ولی دختر به پادشاه گفت که همه  آهوها را علی میشه زا شکار کرده و به آن ها داده است . پادشاه علی میشه زا را خواست و از او پرسید برای صحت حرف هایت سند هم داری ، علی میشه زا گفت وقتی آهوها را به آنها دادم بر پشت دامادها هم مهری زده ام و آنها را غلام خود کردم واین سند من است . وقتی پادشاه پشت دامادها را دید . فهمید که علی میشه زا راست می گوید. علی میشه زا هم  خود را معرفی کرد که پسر کدام پادشاه است و داستان زندگی اش را برای آنها تعریف کرد. پادشاه علی میشه زا را جانشین خود کرد و گفت که او لیاقت پادشاهی را دارد. علی میشه زا  هم سالهای سال با همسر و فرزندانش با خوشی و شادی در آن شهر زندگی کردند.

مشخصات داستان
بازنویس : طیبه نیک بخت
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی