اولین روز کار

اهل مطالعه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

مهدي يك دسته از مجله‌هاي قديمي را از داخل كارتن برداشت. روبه‌رويم، روي ميز گذاشت........

شرح داستان



مهدي يك دسته از مجله‌هاي قديمي را از داخل كارتن برداشت. روبه‌رويم، روي ميز گذاشت. يكي از آن‌ها را در دستش گرفت، ورقي از آن جدا كرد و گفت: بهروز خوب دقت كن. چند نمونه برايت درست مي‌كنم، ياد بگير و از روي همين‌ها درست كن. با هر ورق مجله بايد يك پاكت كوچك براي تنقلات درست كني. كم‌كم دستت روان مي‌شه و عادت مي‌كني. قلمو را توي قوطي چسب تاب داد و آن را روي حاشيه‌ي كاغذ كشيد. اما من تمام هوش و حواسم روي مجله‌ها بود و روي تيترها و نوشته‌هاي ريز و درشت ورق‌هاي مجله بود. چندتايي كه درست كرد پرسيد: ياد گرفتي؟ با دستپاچگي گفتم: بله... يعني نه... ببخشيد اگر مي‌شه يك پاكت ديگه هم درست كن. دوباره مشغول شد و زير لب گفت: هيچ كاري نداره، فقط بايد حواستو جمع كني. من خيلي كار دارم و بايد به مغازه بريم. مي‌بيني كه پشت سر هم مشتري مي‌آد و عباس‌آقا هم تنهاست. امروز بايد خودت رو به عبا‌س‌آقا نشون بدهي، چون روز اول كارته اگر بلد باشي و پاكت‌هاي زيادي درست كني حقوق خوبي برات در نظر مي‌گيره. بالاخره از من گفتن بود. تندتند پاكت درست مي‌كرد و من زل زده بودم به دست‌هاي لاغر و پينه‌بسته‌اش كه روي مجله‌ها سُر مي‌خورد. اما بيشتر به فكر مجله‌هاي بيچاره‌اي بودم كه قيچي مي‌خوردند و چسبي مي‌شدند. از روي جلد آن‌ها مي‌توانستم حدس بزنم كه چه نوع مجله‌اي است. ادبي، هنري، ورزشي، سينمايي و... در حالي كه از ذوق خواندن مجله‌ها دل توي دلم نمانده بود گفتم: آقامهدي دستت درد نكنه من ديگه ياد گرفتم،‌تو برو به كارهات برس. آخرين پاكتي كه درست كرده بود روي ميز گذاشت. هنوز از چارچوب در خارج نشده بود كه گفت:‌از امروز بايد براي يك هفته پاكت درست كني. كارت كه تمام شد مي‌آيي مغازه و بغل دست خودمون كار مي‌كني. چندتايي كه درست كردم دست از كار كشيدم و رفتم تو كار مجله‌ها. توي دلم گفتم: حيف از اين مجله‌هاي نازنين نيست كه پاره‌پاره بشن. چه عكس‌هاي قشنگي، چه قصه‌هاي جالبي كاش پول داشتم و همه اين‌ها را يك‌جا از عباس‌آقا مي‌خريدم و توي خونه كتابخونه درست مي‌كردم. با عجله مجله‌ها را ورق زدم و سرسري صفحاتش را مي‌خواندم. آهاي پسر! به طرف صدا چرخيدم. عباس‌آقا بود كه به داخل مغازه گردن كشيده بود.

- بله عباس‌آقا.

- چي كار داري مي‌كني؟ اومدي اين‌جا كار كني يا مجله بخوني؟ بجنب كه پاكت‌هاي مغازه ته كشيده. الآن ساعت شيش بعدازظهره، تا ساعت هشت بايد شصت تا پاكت درست كني.

- چَشم عباس‌آقا. خيالتون راحت باشه. عباس‌آقا كه رفت، قيچي را برداشتم و دوباره دست به كار شديم اما مجله‌هاي لعنتي ول كن نبودند. انگار به من چشمك مي‌زدند. هر ورق از مجله را كه پاره مي‌كردم دلم هُري پايين مي‌ريخت انگار بند دلم پاره مي‌شد.

آهسته از داخل به بيرون گردن كشيدم و نگاهم را روي ساعت ديواري چرخاندم، پنج دقيقه مانده بود به هشت. سرم سوت كشيد. روي ميز بيشتر از بيست پاكت نبود. امان از دست اين مجله‌ها كه مرا از كار و كاسبي انداختند. با عجله شروع كردم به درست كردن پاكت‌ها. اما ديگر وقتي نمانده بود. در هول و ولا بودم كه سر و كله‌ي عباس‌آقا پيدا شد. ببينم چي كار كردي پسر؟ نگاهش كردم. عصباني توي چارچوب در ايستاده بود و با چشم‌هاي ور قلمبيده‌اش روي ميز را مي‌ديد. وقتي نگاهش به پاكت‌ها افتاد، همه‌چيز را فهميد.

دست‌هايش را به هم ماليد. چشم‌هايش كاسه‌ي خون شد. از ترس نزديك بود پس بيفتم. همان‌طور كه دهانش را تا گوش‌هايش باز كرده بود داد زد: فكر كردي اين‌جا خونه خالته كه هر جور دلت مي‌خواد كار كني؟ اگر حرص مجله خوندن داري برو تو مجله‌فروشي كار كن،‌ چرا اومدي اين‌جا. زود باش برو بيرون تا درب و داغونت نكردم. عجله كن... ديگر كار از معذر‌ت‌خواهي و بهانه جور كردن گذشته بود. براي اين‌كه شوري آش بيشتر نشه پا تند كردم و با عجله از كنار دست و پاي عباس‌آقا بيرون رفتم. صداي غرغر و داد و بيداد عباس‌آقا بدرقه راهم بود. پسره مردني ما رو دست انداخته! وارد خيابان كه شدم بدون اين‌كه به پشت سرم نگاه كنم،‌ شروع كردم به دويدن. همين‌طور كه مي‌دويدم به حرف‌هاي عباس‌آقا فكر مي‌كردم، شايد راست مي‌گفت، شاگردي توي دكه روزنامه‌فروشي همان چيزي بود كه مرا به آرزوهايم مي‌رساند.


عاطفه دلاوريگروه سنی د

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ همدان