گفتگو

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال
نویسنده : فاطمه‌زهرا واحدیان

گفت: «دو روز پیش هم بارون باریده بود، اما تو خیلی خوشحال بودی.»
گفتم: «روزها با هم فرق دارند. هر روز یه روز جدیده.»
گفت: «زیر این آسمون همه خوشبخت نیستند. همه با هم فرق دارند.»
گفتم: «سرزمین ما همینه. هرکدوم از مردمانش یک طور هستند.»

شرح داستان

گفتگو

گفتم: «امروز روز خیلی خوبیه!»

گفت: «بارون همیشه همینه. وقتی میاد همه از اون لذت می ‌برند.»

گفتم: «تو هم از بارون لذت می‌ بری؟»

گفت: «جویبارها بیشتر برای من لذت‌ بخش هستند.»

گفتم: «خیلی روزها وقتی بارون میاد دلم می‌ گیره.»

گفت: «دو روز پیش هم بارون باریده بود، اما تو خیلی خوشحال بودی.»

گفتم: «روزها با هم فرق دارند. هر روز یه روز جدیده.»

گفت: «زیر این آسمون همه خوشبخت نیستند. همه با هم فرق دارند.»

گفتم: «سرزمین ما همینه. هرکدوم از مردمانش یک طور هستند.»

گفت: «شب که ماه میاد وسط آسمون دلم می‌ خواد بهش خیره بشم و گریه کنم.»

گفتم: «فرق تو با من همینه. تو وقتی به زیبایی ‌های دنیا نگاه می ‌کنی اشک‌ هات سرازیر می ‌شن اما من این‌طور نیستم.»

گفت: «قانون طبیعته. بعضی چیزا غمناک هستند و بعضی‌چیزا خوشحال‌کننده.»

گفتم: «کاش این‌طور نبود. کاش تمام زیبایی‌ های دنیا خوشحال‌کننده بودند.»

گفت: «لازم نیست که حتماً این ‌طور باشه.»

گفتم: «منم نگفتم که حتماً می‌ خوام همین‌طور باشه. فقط گفتم کاش این‌طور بود.»

گفت: «نم ‌نمِ بارون رو نگاه کن! ببین چقدر آرامش‌ بخشه!»

فاطمه‌زهرا واحدیان، 13 ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره سه ساری