پاکت نامه

پستچی

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

داشتم كتاب هامو مرتب مي كردم كه پدربزرگم صدام كرد:

پسرم ، بيا ، دو تا چايي بريز و بيار تا برات يه خاطره تعريف كنم.

رفتم توي آشپزخونه و دو تا چايي ريختم و به سمت پدربزگ رفتم و بغلش نشستم .......

شرح داستان

داشتم كتاب هامو مرتب مي كردم كه پدربزرگم صدام كرد:

 پسرم ، بيا ، دو تا چايي بريز و بيار تا برات يه خاطره تعريف كنم.

رفتم توي آشپزخونه و دو تا چايي ريختم و به سمت پدربزگ رفتم و بغلش نشستم . پدربزرگ دستهاشو دور استكان حلقه كرد و گفت :

« اين خاطره اي كه مي خوام برات تعريف كنم هيچ وقت از ذهنم پاك نميشه . يادمه يه روز مامانم من رو فرستاد تا نون بخرم. وقتي تو كوچه بودم سرمو پايين مي انداختم و زير لبم ترانه اي رو زمزمه مي كردم . همينطور كه داشتم قدم مي زدم ، چشمم به يه پاكت نامه افتاد . از روي زمين برداشتمش و تميزش كردم. هيچ كس دوروبرم نبود. فرستنده و گيرند ه اش رو نگاه كردم ، گفتم شايد اونا رو بشناسم. فرستنده رو مي شناختم ؛ يكي از خانواده هاي تهي دست محله مون بودن ولي اسم گيرنده رو كه خوندم تعجب كردم . ميدوني اسم گيرنده چي بود ؟ خدا ! خيلي تعجب كرده بودم . پاكت نامه رو تو جيبم گذاشتم ، رفتم نون خريدم وسريع برگشتم خونه. خيلي هيجان داشتم نامه رو بخونم. رفتم توي اتاقم و به در تكيه دادم پاكت نامه رو با احتياط باز كردم و شروع كردم به خوندن نوشته بود : سلام خدا جون ، ميدوني كه ميدونم ، تو از اون بالا وضع زندگي ماها رو خوب مي بيني اما گفتم شايد با نوشتن اين نامه سبك تر بشم . خدايا خودت كمكمون كن اون از مامانم كه گوشه خونه از مريضي داره مي ميره ، اون از پدرم كه به خاطر بدهي هايي كه به مردم داره تو زندون داره جون مي ده ، اون از اون خواهر كوچيكم كه شبا زير پتو گريه مي كنه . خدايا خودت كمكمون كن.

خشكم زده بود نامه از دستم افتاد. با شنيدن صداي پدربزرگ به خودم آمدم ، اينقدر ناراحت بودم كه خودمو انداختم تو بغل پدربزرگم و همينطوري كه گريه مي كردم داستان پاكت نامه رو براش تعريف كردم . پدربزرگم به اون خانواده كمك كرد و همين اتفاق باعث شد تا من هم تصميم بگيرم پستچي بشم. از اون روز كه من اولين بسته ي نامه رو بايد به اداره پست مي بردم كارم شده بود جدا كردن نامه هايي كه گيرنده ي اونها خدا بود . مردم محلمون پدربزرگم را مي شناختن و اينطوري از اون درخواست كمك         مي كردن تا اينكه تو يه روز سرد پاييزي خبر فوت پدربزرگ محله رو غرق ناراحتي كرد . روز تشيع           جنازه ي پدربزرگم همه ي اون خانواده ها با پاكت­هاي نامه اي كه توش پر از گل محمدي بود اومده بودن قبرستون ...»

_ پدر بزرگ !  واقعاً خاطره ي جالبي بود ! چايي تون سرد شده بذارين يكي ديگه براتون بريزم.

سبحان صالحي / 20ساله

 مركز يك زاهدان کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان سيستان و بلوچستان