زنگ انشاء
میگفت: «وقتی روبهروی ضریح میایستی، مثل اینکه روبهروی بهشت ایستادی.» میگفت: «اونقدر اونجا زیباست که احساس میکنی تو بهشت قدم میزنی.»
نزدیک زنگ بود که خانم نظریپور موضوع انشاء را بر روی تختهی سیاه کلاس نوشت. همهی بچهها از موضوع انشاء تعجب کرده بودند. هیچیک از معلمهای ادبیات چنین موضوعی را نگفته بودند. خانم نظریپور نوشته بود: موضوع انشاء هفتهی بعد، بهشت. تا بچهها خواستند سؤالی بکنند، زنگ خورد.
به خانه که رسیدم روپوش مدرسهام را درآوردم. امروز پنجشنبه بود و بابا زود آمده بود خانه. عصر که از خواب بیدار شدم، رفتم پیش مامان. مامان داشت به گلها آب میداد. گفت: «میتونی از داروخانهی سر خیابون برام قرص استامینوفن و سرماخوردگی بگیری؟ تموم کردیم. سرم کمی درد میکنه. قرص سرماخوردگی هم توی خونه باشه، بد نیست. از توی کیفم پول بردار.»
پول را برداشتم و به طرف خیابان راه افتادم. داروخانه آنطرف خیابان بود. قرصها را گرفتم. داروخانه بقیهی پولم را چسبِ زخم داد. وقتی آمدم خانه، قرصها را گذاشتم توی یخچال. صدای قرآن از مسجد سر کوچهمان میآمد.
دفتر انشایم را باز کردم. میخواستم بنویسم بهشت، که مادرم صدایم کرد و گفت: «شب جمعه است، این جعبه خرمارو بگیر تا با هم بریم مسجد. نزدیک اذانه. زود وضو بگیر و بیا.» چادرم را سرم کردم، تا مسجد دویدم تا به نماز برسم. مامان پشت سرم میآمد. خادم مسجد داشت همراه چند نفرِ دیگر وضو میگرفت. سلام کردم. جعبهی خرما را به خادم دادم و وارد مسجد شدم. با مامان جانمازمان را پهن کردیم. بین نماز مغرب و عشاء حس کردم بوی بهشت فضای مسجد را پُر کرده. نماز که تمام شد، حس عجیبی داشت، انگار مسجد با بقیهی جاها فرق میکرد.
با مادرم که به خانه برگشتیم، رفتم سراغ دفتر انشام. نوشتم: بهشت سبز است. بهشت کلمهای است مقدس و وصفنشدنی. سرم را از روي دفتر بلند كردم و متوجه شدم مادرم در چارچوب در ایستاده. نمیدانستم از کی آنجا ایستاده بود. گفت: «زهره دَمِ در کارت داره.» باز هم یکی زده بود توی ذوقم. پاشدم با بیحوصلگی رفتم دَمِ در. زهره گفت: «دفتر ریاضیتو بده لازم دارم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «میخوام مشقامو از روی مال تو بنویسم.» گفتم: «نمیخواد، بیا تو تا بِهِت یاد بدم.»
زهره با دلخوری آمد داخل و در را بست. وقتی همهی مسئلهها را یادش دادم، شب شده بود و دیگر وقتی برای نوشتن انشاء نداشتم. شام خوردم و خوابیدم. توی خواب خانم نظریپور را میدیدم که صدايم میزد بروم انشايم را بخوانم.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم، مادر گفت: «مهمان داریم، زود پاشو که خیلی کار داریم.» میدانستم اگر خاله بیاید، دیگر نمیتوانم انشایم را بنویسم. ناهار خورشت فسنجان داشتیم. مامان میگفت: «خالهات از بچگیش فسنجان دوست داشته است. خاله نزدیکهای ظهر آمد. وقتی ناهار خوردیم، من و مارال رفتیم داخل اتاق. مارال دخترخالهام بود. به مارال گفتم: «زیارت قبول!» گفت: «ممنون.» گفتم: «برایم تعریف میکنی حَرَم امامرضا چهجوریه؟» گفت: «وقتی ضریح آقارو از دور میبینی یه حس دیگه پیدا میکنی. انگار از این زمین خاکی پر کشیدی و رفتی تو آسمون.» میگفت: «خادمها توی حَرَم مثل فرشتههای توی بهشت همهجا هستند. وقتی نزدیک ضریح امامرضا میری، انگار هر لحظه به خدا نزدیکتر شدی.» حس کردم دوباره همان بوی توی مسجد، فضای اتاقم را پُر کرده. مارال میگفت: «همه اونجا دعا میکنن. دعا برای همه، دعا برای این دنیا و آخرتشون.» میگفت: «وقتی روبهروی ضریح میایستی، مثل اینکه روبهروی بهشت ایستادی.» میگفت: «اونقدر اونجا زیباست که احساس میکنی تو بهشت قدم میزنی.»
خاله و مارال تا شب ماندند. وقتی رفتند، مادر گفت: «کتابهای فردایت را آماده کن و برو بگیر بخواب.» حالا بدون انشاء چهکار میکردم؟. زنگ انشاء شد و خانم نظریپور به کلاس آمد. قلبم تندتند میزد. یکی از بچهها را صدا زد تا بیاید و انشایش را بخواند. انشای او که تمام شد، خانم نظریپور صدا زد: «غزل قنبری.» دلم هُری ریخت پایین. رفتم جلوی تختهسیاه، دفتر سفید را گرفتم جلوی صورتم و گفتم: «بهشت یعنی اینکه سر مادرم هیچوقت درد نکند، یعنی زهره بتواند همهی مسئلههایش را خودش حل کند. یعنی بوی عطر که همهی غروبها توی فضای مسجد میپیچد. یعنی دلت برای امام رضا(ع) و حَرَمش که انگار هیچجای این دنیا نیست، تنگ بشه، بهشت یعنی...»