خوی پرنده

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٧ سال
نویسنده : لیلا دوستی فرد

سراب (سهراب) با لباس بلند عربی. توی قاب، دست برسینه داشت و می¬خندید. پنجه انداخته بود توی ضریح امام هشتم.
گلثوم پیت سوز را بالاتر میبرد. نزدیک طاقچه میشود. قدش را بلندتر میکند تا به سر طاقچه برسد و عکس سراب را بهتر ببیند. نور می افتد روی شیشه قاب. چشم های گلثوم درشت می شود. عکس آق حسین با یک چشم ضرب دیده و دندان¬های فاصله دار سیاهش را توی شیشه قاب می¬بیند. توان سر برگرداندن ندارد. دست آق حسین را روی شانه اش حس میکند. با انگشت های دراز و ناخن هایی که تویش سیاه سیاه است.

لیلا دوستی فرد - عضو نوجوان انجمن ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان زنجان
* این اثر برگزیده چهاردهمین جشنواره داستان رضوی می باشد.

شرح داستان

خوی پرنده

 

ُ سراب (سهراب) با لباس بلند عربی. توی قاب، دست برسینه داشت و می­خندید. پنجه انداخته بود توی ضریح امام هشتم.

گلثوم پیت سوز را بالاتر میبرد. نزدیک طاقچه میشود. قدش را بلندتر میکند تا به سر طاقچه برسد و عکس سراب را بهتر ببیند. نور می افتد روی شیشه قاب. چشم های گلثوم درشت می شود. عکس آق[1] حسین با یک چشم ضرب دیده و دندان­های فاصله دار سیاهش را توی شیشه قاب می­بیند. توان سر برگرداندن ندارد. دست آق حسین را روی شانه اش حس میکند. با انگشت های دراز و ناخن هایی که تویش سیاه سیاه است. جیغ میکشد. بالا میپرد و برمیگردد عقب. ولی بجای خنده­های چندش آق حسین. سراب را میبیند.

چته گلثوم؟!

گلثوم دست روی دلش میگذارد و احساس ضعف میکند. دلش داغ شده. سراب بی توجه به حالت های گلثوم می گوید: ناراحت نباش آبجی، خودم می برمت زیارت آقام...

به چشمه نزدیک میشود و سطل را زیر آب پر فشار می برد. آن را پر می کند و بیرون میکشد. روسری اش را صاف میکند. زردی آفتاب دارد می پرد. دست به آب میزند و لایه های صافش پاره می کند. عکسی که توی آب افتاده، کج ومعوج میشود و موج های دایره وار برمی دارد؛ صورت بیش از حد سفید و چشم ضرب دیده، دهان باز می کند و از بین دندان های سیاهش، اسم گلثوم بیرون میریزد. گلثوم دست می برد و عکس توی آب را تکه تکه می کند. قلبش هری می ریزد. جرات ندارد به عقب برگردد. دست می بردسمت سنگ ریزه های کنار چای[2] که از پشت کسی پر روسری اش را می گیرد و می کشدش. گره روسری دور گردنش سفت می شود. نفس هایش به دیواره محکمی می خورند: سخت میروند و می ایند. داد و هوار می کند. صدایش می پیچد توی زمین های گندم و سیفی؛ از بین بیل و شن کش های روی زمین می گذرد،پاره و زخمی میشود. صدایش به روستا نمی­رسد. صدای کشیده شدن پاهایش را روی زمین می­شنود. تنش سوزش میگیرد. آسمان چادرش را می کشد روی بام خانه های بلند وکوتاه روستا... .

سراب آخرین بیل پهن را توی فرغون می ریزد و کمر راست می کند، عرق پیشانی اش را می گیرد، بطری آب را از کنار پنجره برمیدارد و سر می کشد. آب را توی دهانش مزمز میکند و بوی پهن را قورت می دهد. سردی آب بین دندان هایش می نشیند. دارد از مشهد می گوید و از حرم، از قالی که وقت نماز می انداختند توی حیاط حرم و از زمین صحن می گوید که صاف و براق بوده.

اگه جا بود، گلثوم رو هم با خانم جان می فرستادم که بره و تنها نمونه.

بعد سمت آقا جان می چرخد و با قیافه ی گلایه می گوید: از یه مینی بوس ماشین واسه گلثوم ما فقط جا نبود. همش تقصیر شیرا... بود که خانواده زنش رو از همه اول نشوند توی مینی بوس....

صدای بلند زنگوله ای که کنار در اویزان می کنند می اید. اقا جان رو به سراب می گوید: جای حرف زدن برو ببین چ خبر شده!

صدای زنگوله در و همسایه هم بلند میشود.

_حتما اتفاق مهمی توی روستا افتاده که زنگ ها را به صدا در اورده اند.

این را سراب می گوید و می رود بیرون. از همانجا داد می زند.

آق حسین حالش خراب است می برندش شهر.

گلویش را می چسبد. گره محکم روسری دور گلویش خط انداخته و می سوزد. هنوز کامل نفس هایش سر جایش نیامده. رد کشیده شدنش را روی زمین نگاه می کند. که مثل خزیدن دومار روی خاک نرم مانده. از گلویش اهی بلند میشود. صدای خش خش می اید. آق حسین دارد خار وخاشاک ها را روی هم می گذارد. از جیبش کبریت بیرون می کشد. گلثوم دستش را دور برش روی زمی می کشد. دنبال سنگ می گردد....

اقاجان میپرسد: چش شده؟

سراب می گوید: هم سوخته و هم سرش سنگ خورده، انگار هی بی هوش میشه و باز به هوش میاد. همش داره گلوشو چنگ میزنه. گفتن با ماشین شیرا... می روند، می خواهند شما هم همراهشان بروی....

کبریت می کشد. خار و خاشاک اتش می گیرند و توی هم مچاله میشوند. گلثوم اشکش میریزد و ناامید از گشتن چشم هایش را می بندد. صدای آق حسین می اید. گلثوم چشم هایش راروی هم فشار میدهد.

_چیه از قیافم میترسی؟ می دونی چشمم چرا اینطوری شد؟

منتظر جواب از گلثوم می ماند. صدایی از گلثوم نمی اید.

_: بخاطر داداش تو....نذرش رو به جا اورد سراب خانتون؟

صدای زاری از گلوی گلثوم بلند میشود. دیگر از چشم هایش اشک نمی اید. فقط صدای زجه هایش دود اتش میگیرد و به اسمان روستا بلند میشود.

_ بچه بودی، خانه یتان اتش گرفته بود. آقا جانت رفته بود شهر. سونا زجه میزد که پسرم ،دردانه پسرم، یا امام هشتم، اتش دارد سراب را می بلعد. پریدم توی خانه سراب را بغل گرفتم. ستون چوبی خانه ترق ترق صدا داد و تیرشد و پرید توی چشمم. از خانه بیرون دویدم صدای آی آی م همه جا پیچید کاری از دست کسی برنمی امد. همه نگاه می کردند وخون از چشم من بیرون میریخت .

صورت دود گرفته اش را نزدیک گلثوم میبرد.

_: ولی تو میتونی گلثوم تومیتونی برای من کاری کنی.

حالش بهم میخورد از" تو" یی که بوی گند می دهد و از دهن اق حسین بیرون می اید. اسمان رعد و برق میزند و ترس مانند صاعقه در رگ هایش می پیچد. ناله خفیفی می کند.

سراب سمت سفره می رود و جای آقاجان سر سفره می نشیند. لقمه ی مانده ی او را برمی دارد و توی دهانش جا می کند.

گلثوم پارچه سبز را برداشتم و رفتم به زیارت. پارچه را به ضریح کشیدم.، پارچه را تکه تکه کردم و دادم دست اهالی روستا، یکی هم برای تو اوردم. ببند دستت تا آقام رضا مواظبت باشد. همانطور که نذر خانم جان را شنید و من را توی بچگی از دل آتش نجات داد...

پارچه را دور مچ دست گلثوم می بندد و به چشم هایش نگاه می کند.

ناراحت نباش آبجی، خودم می برمت زیارت اقام......

آق حسین پشت به گلثوم علوفه ها را روی هم تلنبار می کند، گلثوم به پارچه سبز توی مچش نگاه می کند و یاد حرف سراب می افتد که می گفت: «این پارچه را ببند به مچ دستت تا آقام رضا مواظبت باشد...» دست به پارچه می کشد و بغض می کند. اولین قطره باران از سوراخ سقف چکه می کند روی صورتش. چشمش به چوب خشک کنار اتش می افتد. فرز خم می شود و آن را بر می دارد. چوب را پشت سر آق حسین تکان می دهد و محکم می کوبد به سر آق حسین. یقه پیراهنش اتش می گیرد. سرش گیج میرود ومی افتد زمین. گلثوم بلند می شود و از انباری بیرون می زند.. تلوتلو می خورد،زمین می افتد. آق حسین نعره می زند: - میام سراغت ....برمی گردم.

پیراهنش شعله می کشد. گلثوم بلند میشود یک نفس میدود به سمت روستا. از دور اتش پیراهن آق حسین را می بیند که هر لحظه بالاتر می رود و باران هم شدت می گیرد.....

گلثوم می خواهد داد بزند اما لب هایش از هم باز نمی شوند. سراب و آقاجان توی طویله اند. بی صدا از پنجره باز وارد اتاق می شود، می رود سراغ صندوق و لباس عوض می کند. تمام تنش دارد می لرزد. زیر چشم هایش می جوشد. سردش میشود و می خزد زیرپتو........

سراب و آقاجان خسته وبی حال می اید خانه. آقا جان تازه از شهر رسیده، گلثوم سینی مسی را برمی دارد، چند خرما خشک وچای می ریزد برایشان. هنوز دستهایش می لرزند. اقاجان چای را داغ داغ هورت میکشد.

_:دکتر گف اگه از ضربه نمیمرد از سوختگی میمرد پشتش کامل سوخته بوده بیچاره، کدام از خدا بی خبری آتشش زده بود خدا می داند.

سراب می گوید: حتمی کار یکی از اونایی بوده که اذیتشون کرده، یادتون نیست چند ماه پیش سر چشمه روسری دختر عرفت رو کشید و می خواست خفه ش کنه.

آقا جان خودش را به نشنیدن می زند. لای خرما را باز می کند هسته اش را بیرون می کشد.

- حالام مونده شهر تا حالش بهترشه برگرده خدارو شکر زنده موند نه گلثوم؟

گلثوم بی جواب بلند میشود. از در خانه بیرون می رود. دست می برد زنگ خانه ها را یکی یکی به صدا درمی اورد.صدای آق حسین ته گوشش زنگ می زند:میام سراغت ،برمی گردم.... میدود سمت سر روستا. انقدر می دود و می دود که از نظر نا پدید میشود انگار اصلا گلثومی نبوده. کبوتر در اسمان اوج برمی دارد بند سبز دور پایش تکان می خورد.



[1] . سفید



[2] . چای: چشمه



مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵
سال تولید : ۱٣٩۵
زبان : فارسی