ترس

اعتراف

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

شام نخورده‌ام. پنجره‌ها صدا مي‌دهند و من فكر مي‌كنم يك سوسك از جلويم رد شد. صداي ماشين مي‌آيد. خودم هم نمي‌دانم بيدارم يا خواب؛ اما ....

شرح داستان

شام نخورده‌ام. پنجره‌ها صدا مي‌دهند و من فكر مي‌كنم يك سوسك از جلويم رد شد. صداي ماشين مي‌آيد. خودم هم نمي‌دانم بيدارم يا خواب؛ اما صداي ماشين مي‌آيد و ماه آن بالاست. دارم با تو حرف مي‌زنم و ماه را نگاه مي‌كنم. درست مثل وقتي كه جواب معلم را مي‌دهم و عكس امام خميني بالاي تخته را نگاه مي‌كنم. دفترم را گذاشتم زير بالش. راستش ديگر نمي‌خواهم برايت بنويسم. از وقتي كه نامه‌ي قبلي‌ام گم شده، تمام دست و پايم مي‌لرزد. نكند دست مريم باشد، آن وقت مثل يك كلاغ سياه تا دفتر پَر مي‌زند و خبر تقلب‌هاي آب‌دار من را به اهالي دفتر مي‌گويد. دست‌هايم عرق كرده‌اند. از لاي انگشتانم ماه را نگاه مي‌كنم، حركت مي‌كند و مي‌رود سمت خانه‌ي همسايه. به بند رخت كه مي‌رسد با خودم مي‌گويم كاش مي‌شد با گيره‌ي لباس نگه‌اش داشت. ماه مي‌رود پشت لباس‌هاي بند رخت، چه‌قدر بايد كوچك باشد كه پشت يك لباس بچه‌گانه قايم مي‌شود! ماه ديگر ديده نمي‌شود. بالش را مي‌كشم جلوتر. باز حركت مي‌كند. فكرهايم به هم مي‌پيچند، درست مثل رشته‌هاي ماكاراني. مي‌ترسم. ديگر برايت نمي‌نويسم؛ اصلاً ديگر هيچ‌وقت گناه‌هايم را نمي‌نويسم. دست‌هاي خيس عرق شده به صفحه‌ي سفيد دفتر نگاه مي‌كنم كه نصفش زير بالش است. اگر بابا فهميده باشد كه من پول‌هاي صدقه را برداشتم آن وقت هفتاد نوع بلا سرم مي‌آيد. اصلاً وقتي تو همه‌ي اين‌ها را مي‌داني چرا برايت مي‌نويسم؟ خوابم مي‌آيد. چشم‌هايم مي‌سوزد و اشك‌هايم بالش را خيس مي‌كند. چه‌طور بخوابم وقتي تمام دست و پايم مي‌لرزد؟ كاش افتاده باشد توي سطل آشغال. اگر زن همسايه بفهمد؟ اگر افتاده باشد توي خانه‌شان؟ نامه را مي‌گذارد كف دست مامان و آن وقت آبرويم توي كوچه و خيابان مي‌رود. همه مي‌فهمند كه من زنگ خانه‌شان را وقت و بي‌وقت مي‌زدم و فرار مي‌كردم.

اصلاً كاش اسمم را نمي‌نوشتم. ديگر برايت نمي‌نويسم. بلند مي‌شوم، راه مي‌روم گل‌هاي قالي را نگاه مي‌كنم، كه مثل هشت‌پا به هم پيچيده‌اند. گوشه قالي زير نور ماه است و دارد خودنمايي مي‌كند. ابروهايم گِره مي‌خورند و مي‌روند توي هم. اگر همه بفهمد كه من... صورتم خيس مي‌شود. دست‌هايم درست مثل يخ سردند. انگار گل‌هاي قالي نگاهم مي‌كنند، با اخم نگاهم مي‌كنند و مي‌خواهند دور دست و پايم بپيچند. ترس توي وجودم قُل‌قُل مي‌كند. مي‌نشينم لب پنجره. پاهايم را آويزان مي‌كنم. مي‌لرزم. صداي ماشين مي‌آيد و ماه آن بالاست. پنجره صدا مي‌دهد و من فكر مي‌كنم يك سوسك از جلويم رد شد. آسمان را نگاه مي‌كنم. خوابم مي‌آيد اما...

مامان داد مي‌زند: براي انجمن شايد دير بيايم مدرسه. مي‌لرزم. بابا ماشين را روشن مي‌كند. كيفم را مي‌گذارم پيش كفشم و دست‌هايم را توي هم مي‌برم. كفشم را نگاه مي‌كنم، لقمه‌هاي نان و پنير توي دلم مي‌چرخند. مي‌ترسم. بابا هيچ نمي‌گويد. نكند فهميده و به روي خودش نمي‌آورد. شايد مي‌خواهد يك تنبيه حسابي راه بياندازد؛ شايد... فرمان را مي‌چرخاند؛ بعد دست مي‌كند توي جيبش، مشت گردو توي دست‌هايم جا باز مي‌كند. بابا مي‌خندد، ريش‌هايش از هم فاصله مي‌گيرند. گِره ابروهايم باز مي‌شود؛ اما اگر توي خانه نبوده، حتماً توي مدرسه افتاد. حتماً الان دست به دست مي‌چرخد و بعد هم مي‌خواهد برسد به دفتر. دستم را توي جيبم مي‌برم، گردوها را خُرد مي‌كنم، ذهنم داغ مي‌كند. بابا چند اسكناس تا شده مي‌گذارد كف دستم و مي‌گويد: زياد حَله‌حوله نخوري. بعد مي‌خندد. مريم اولين كسي است كه مي‌بينم، مي‌خواهم نبينمش، زيرچشمي نگاهش مي‌كنم. مي‌آيد جلو، مي‌ترسم. دست‌هايم عرق كرده، سلام مي‌كند و بعد دفتر رياضي‌ام را مي‌خواهد. فيلم سينمايي ديشب را كه نديدم برايم تعريف مي‌كند. نفس عميق مي‌كشم. همه چيز دارد مي‌گذرد. همه چيز دارد خوب مي‌گذرد. دبير تاريخمان خيلي زود مي‌آيد. خيالم نيمه‌راحت است. فقط نمي‌دانم نامه... كاش دست خودت باشد. تخته سياه را نگاه مي‌كنم. خط‌خطي است و پُر از امضا. ياد امضاي خودم مي‌افتم كه با خودكار قرمز بود و كلي پيچ داشت. دلم مي‌گيرد. من نامه را براي تو نوشته بودم. فقط تو بايد بخواني‌اش. كاش... سرم را مي‌گذارم روي ميز. فكرهايم پخش مي‌شوند روي ميز. خانم صدايم مي‌زند. مي‌ترسم. قلبم تند مي‌زند. مي‌روم جلوي ميزش. موزاييك‌هاي كلاس را نگاه مي‌كنم. يك كتاب تاريخ از كيفش درمي‌آورد. كتاب خودم است. مي‌گويد: ببخشيد كه پيشم جا ماند. كتاب را مي‌گيرم. بازش مي‌كنم. پاكت نامه را كه مي‌بينم چشم‌هايم گشاد مي‌شوند و مثل دو تا تيله‌ي مشكي براق، مي‌زنند بيرون. قلبم تند مي‌زند. كتاب را سفت مي‌گيرم توي بغلم. خيس عرق مي‌شوم. مي‌نشينم. خانم درس مي‌دهد. حواسم با آقامحمدخان و لشكركشي‌هايش نيست. دست‌هاي خانم را نگاه مي‌كنم كه توي هوا تكان مي‌خورد. از پشت پنجره‌ي ميله‌اي كلاس آسمان چه‌قدر كوچك ديده مي‌شود. نسيم، پرده‌ي كلاس را پيچ و تاب مي‌دهد، صداي ماشين مي‌آيد.


محبوبه كلايي/گروه سنی ه

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ استان قم