تلخ و شیرین

قلب شکسته

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

واما اسامی برندگان مسابقه ی داستان کوتاه رضوی : نفراول : خانم دیانا محمدی ! همه شروع به تشویق کردند ویک صدا فریاد می زدند : دیانا ... دیانا ...

نفهمیدم خودم راچگونه از میان جمعیت بیرون کشیدم و به طرف سن قدم برمی داشتم. یک قدم ... دو قدم ... و ناگهان تلووووپ......

شرح داستان

واما اسامی برندگان مسابقه ی داستان کوتاه رضوی : نفراول : خانم دیانا محمدی ! همه شروع به تشویق کردند ویک صدا فریاد می زدند : دیانا ... دیانا ...

نفهمیدم خودم راچگونه از میان جمعیت بیرون کشیدم و به طرف سن قدم برمی داشتم.             یک قدم ... دو قدم ... و ناگهان تلووووپ و مانند میّت وسط سن درازبه دراز افتاده بودم .با این اتفاق ، توپ خنده ازمیان جمعیت به سمتم شلیک شد ومن رامورد هدف قرارداد . درمیان این همه خنده ، صدای جیغ بنفشی آشنا به گوشم رسید .

  • واي ... مامان ... دیانا... کجایین؟!

 تا می خواستم بفهمم چی به چیه ، غلتی زدم و از روی تخت سقوط آزادکردم.

فوراً چشمانم را اطراف اتاق چرخاندم و خواهرم دینا رادیدم که روی تخت ایستاده و فریاد              می کشد : « بدبخت شدم !!! چیکارکنم؟!  مامان بدوبیا ... » و نزدیک آینه ، پسرکوچولوی همسایه را دیدم که مات و مبهوت سرجایش میخکوب شده بود و دریک دستش قیچی و دردست دیگرش دسته ای از مو بود. باسرعت سرم رابه طرف دینا چرخاندم . بله  ، حدسم درست بود موهای راپونزل قیچی شده بود. دراین هنگام مامان و خانم همسایه خودشون رو به سرعت رسوندن . تاخانم همسایه این صحنه رادید ازخجالت سرخ شد وبه جیلیز و ویلیزافتاد و پسرش راسرزنش کرد .پسر که تازه فهمیده بود. چه دسته گلی به آب داده ، شروع به گریه کرد .بنده خدا                خانم همسایه مانده بود چه طوری معذرت خواهی بکند. مامان مثل همیشه صبور و مهربان به اولبخند زد و گفت : « چیزی نیست ، درست می شه ... دینا دختر عاقلی هست »  وبه دلداری دیناپرداخت و اوراقانع کرد که موهايش رشد می کنه و باز مثل اولش خواهد شد . من مانده بودم بخندم یادلم به حال دینا بسوزد. فکرشوبکن اگه من بودم چی کارمی کردم !

 مامان قیچی را برداشت و شروع به مرتب کردن موهای دیناکرد . موهایش تاشانه هایش شده بود. مامان گفت: « نگاه کن !  موی این اندازه ای هم بهت می یاد. حالادیگه راحت ترهم شدی و وقت کمتری برای موهات صرف می کنی . خودتوکشته بودی باموهای بلند ! »

دینا اشکهايش راپاک کرد و گفت:  « شانس که به این زودی هاعروسی نداریم » و همه باهم خندیدیم. فکرکنم دیگر پسرهمسایه حس آرایشگریش گل نکند و استعدادش همینجادفن شد.

سه سالی بود که به خاطر کار بابا به زاهدان آمده بودیم . همه ی فامیلهایمان مشهد زندگی                     می­کردندوماتعطیلات عید و تابستان به مشهد می رفتیم . ازتعطیلات تابستان امسال یک ماهی گذشته بود و هنوز کارهای باب تمامی نداشت ، تا بتواند مرخصی بگیرد . من و دینا روز شماری می کردیم تا هرچه زودتربه مشهدبرویم . دلمان برای مادربزرگ مان لک زده بود. دیگرطاقت ازدست دادن سه شنبه شب هایی راکه به حرم می رفتیم را نداشتيم . حسابی دلمان برای حرم تنگ شده بود. موقعی که مشهد بودیم من و دینا هرهفته ، شبهای سه شنبه حرم می رفتیم چه حس و حالی داشت؛ زمزمه کردن دعای توسل داخل حرم آقا. دینا همیشه می گفت: « وقتی به قسمت توسل به امام رضا(ع) می رسیم فکرمی کنم آقا روبه روم ایستاده و نگام می کنه و من دارم باهاش صحبت می کنم و به من گوش می ده . »  هردوتامون تصمیم گرفتیم که هرطوری شده مامان و بابا را راضی کنیم تا اجازه بدهند مازودتر به مشهد برویم چون کار بابا حالا حالا ها تمامی                  نداشت . راضی کردن مامان کاری نداشت ولی بابا قبول نمی کرد. ولی بعد از خواهشهای بیش از اندازه من و دینا بابا گفت :  « باشه ... تسلیم ! ولی به شرطی که قول بدهید مواظب هم باشید و از احوالتون ما رو بی خبر نگذارید. وقتی هم که به مشهد رسیدید عمو رضا می یاد دنبالتون .»  ازخوشحالی به بغل پدرپریدیمو بوسیدیمش . گفتم: « دمت گرم باباجون . »  بابا با اخم به من نگاه کرد و گفت : « چی دخترم؟! »  بابا از این روش حرف زدن من خوشش نمی آمد و می گفت كه            این جورحرف زدن درست نیست باید مثل خانم های متشخص حرف بزنی . گفتم :  « هیچی ... منظورم ... منظورم... این بود که ... » کلا، قاط زدم و نفهمیدم که به جای آن چه چیزی راجایگزین کنم که دینا به دادم رسید و گفت : « دیانا بیا بريم برای مسافرت 2نفره آماده شیم »  و بابا هم رفت برايمان بلیط اتوبوس بگیرد . داخل اتوبوس چشمهایم را بستم و باز برای نوشتن داستانی دیگر دررویاهایم دنبال سوژه می گشتم. دینا باگوشیش ازخودش عکس می گرفت و با نرم افزار های داخل گوشیش خودش را چپ و راست می کرد. خوش بودیم تاوقتی به نزدیکی مشهدرسیدیم که ناگهان همه خوشی ها مانند کاغذی جلوی چشمانم پاره شدو...

 وقتی چشم هایم راباز کردم همه چیز راتار و مبهم می دیدم که کسی گفت: « دکتربه هوش آمد» دکترآمد بالای سرم ، نسبتاً دیدگانم شفاف شده بود که پرسيد : « حالت چطوره دخترم؟»  احساس کردم پام خیلی سنگین شده می خواستم جابه جایش کنم که نتوانستم . نگاه کردم دیدم پایم داخل گچ است . پرستار گفت : « نگران نشو.. پات شکسته... یه چند روزی که داخل گچ بمونه خوب می شه .» دوباره به او نگاه کردم و گفتم : « من از کی اینجام؟ خواهرم دیناکو؟» پرستارگفت:  « مادر و پدرت خبردار شدن و حالا  پيش خواهرت هستند. »                                     گفتم : « دينا كجاست ؟ »  گفت : « اونم مثل تو بستريه » سعي كردم از روي تخت خودم را بكنم . به پرستار گفتم : « تو رو خدا کمکم کنین می خوام دينا رو ببینم »  پرستار برام ویلچر آورد و داخل سالن شدیم. به درهر اتاقی که میرسیدیم فکر می کردم که داخل اتاق میشویم ولی نه  ! از این بخش خارج شدیم و داخل راهرو رفتیم که چشمم به تابلوی راهنماي icu افتاد

  •  وای خدای من ! یعنی دينا تو کماست ؟!

 دست پرستار رو گرفتم تا بایستد و مرا جلوتر نبرد . بلند شدم  ، خیلی سخت بود پرستار کمکم کرد خودم را به دیوار تکیه دادم و همانطور که پایم روی زمین کشیده می شد لنگ لنگان به سمت icu رفتم از پشت حبابهای اشک ، پدر و مادرم  را دیدم که از پنجره icu            به دينا نگاه می کردند و آرام اشک می ریختند . اصلا متوجه من نشدند . رفتم نزدیکشان ،  دستم را روی شانه ی مادرم گذاشتم و آرام گفتم :  « مامان ... دنیا چش شده ؟! »

 مادر مرا بغل کرد و گفت : « دينا .... » و صدای گریه اش بلند تر شد .  پدر مانند دیوانه ها فقط خیره شده بود . خودم را از بغل مادر جدا کردم و به طرف پدر رفتم . آرام گفتم :              « بابا ! » جواب نداد . هرچی صدايش مي کردم سکوتش را نمی شکست که ناگهان ضربه ای محکم به صورتم خورد .

  •  تو دیگه بابا نداری تو قرار بود مراقب خواهر کوچکترت باشی ... تو مقصری !

 و اشک مجالش نداد تا حرفش رو ادامه دهد . مرا کنار زد و رفت . مادر کمکم کرد تا روی صندلی بنشینم ولی هیچی نمی گفت .  ساکت بود.  اگر هم می خواست مرا دلداری دهد کلمات را فراموش کرده بود . من که تا قبل این حادثه فکر می کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم ،  دنیا بر سرم خراب شده بود و بد بخت ترین شده بودم . خداجون ای کاش من به جای دينا بودم . تنها شده بودم ،  تنهای تنها ...

چون تصادف نزدیک مشهد بود ما را به یکی از بیمارستان های مشهد منتقل کرده بودند . از عمویم خواهش کردم که مرا به حرم ببرد . عمو مخالفتی نکرد شاید هم می دانست که تنها جایی که می توانم آرام بگیرم حرم است . فقط گفت : « امشب دعای توسله ، حرم خیلی شلوغه ... با این پا برات سخت نیست ؟! »

 یاد دينا افتادم و  توسل ...

عمو به سمت ضریح رفت. دوست داشتم تنها باشم. رفتم به سمت دیوار صحن حوض طلایی ،  جمعیت زیاد بود . به دیواری روبه روی گنبد تکیه دادم .  من که آنقدر برای خودم وسواس داشتم ، دیگر نگران خاکی شدن لباسهایم نبودم . چوب دستی از دستم افتاد . میلی به برداشتنش نداشتم. همانطور که تکیه داده بودم ، خودم را به سمت پایین کشاندم و نشستم و به گنبد آقا خیره شدم . دلم می خواست بروم  پیش ضریح آقا ، داد بزنم ... گریه کنم ... و با آقا صحبت کنم تا پیش خداوند برای سلامتی دينا واسطه شود. دیگر کاری از دستم بر نمی آمد و با این پا هم نمی شد از گریه چشمانم مات می دید و با فریادی خاموش مي گفتم : «  یا ضامن آهو سلامتی دينا رو بعد از خدا از تو می خوام »  و زمزمه می کردم : «  یا ابا الحسن یا علی بن موسی ایها الرضا یا بن رسول الله یا حجته الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله »

همانطور که زمزمه می کردم فکر می کردم دينا هم کنارم است  و دارد با من تكرار مي كند              نمی دانم چقدر تکرار کردم كه  از دور مردی را دیدم که به من نزدیک میشد . اشک هایم را پاک کردم ، تا بهتر ببینم او لباس فرم و کلاه مشکی و صورتی مهربان داشت . بله او یکی خادمین آقا بود گفت : « دخترم چرا اینجا نشسته اي ؟ »  گفتم : « اینجا راحتم .»  مرد گفت : « غذا خورده ای ؟ »  گفتم  : « نه »

 کارتی را از داخل جیبش بیرون آورد و گفت : « بیا ،  مهمان آقا هستی  » گفتم : «  میل به غذا ندارم » گفت : « هرکسی لیاقت ندارد » گفتم :  « من که لیاقت محبت خانواده ام رو ندارم چه برسد به لیاقت آقا ... » اجازه نداد حرفم را تمام کنم وگفت : « مشکلت چیه ؟ » ماجرا را برایش تعریف کردم . هق هق گریه راه نفسم را بسته بود . خادم به کنار حوض طلایی رفت و با لیوانی از آب برگشت . تا آن را بخورم . کمی که نفسم جا آمد گفتم : « آقا نامه ای بنویسم برام داخل ضریح می اندازی ؟ »  خادم با لبخندی گفت : «‌ آقا از همین جا هم صدات رو می شنوند »  گفتم : « دوست دارم خیلی به آقا نزدیک باشم تو رو خدا  برام این کار رو انجام می دید ؟ »  گفت : « عصر ضریح رو با گلاب شست و شو می دیم تو هم بیا  » با تعجب به او نگاه کردم ،  گفت : « تو فقط دنبالم بیا ... به بقیه اون کاری نداشته باش »

 نمی دانم چطور کنار ضریح ایستاده بودم و دستانم قفل در پنجره فولاد بود . يك دل سیر گریه کردم و از آقا معجزه ی سلامتی دينا را خواستم دیگر توانی برای گریه کردن هم نداشتم . انگار اصلا توی این دنیا نبودم. آرامشي خاصی سراسر وجودم را فرا گرفته بود صدایی مي شنیدم که برایم خیلی خيلي آشنا بود و از بچگی تا حالا با وجودم آغشته شده بود .خوب گوش دادم صدای نقاره ها لحظه به لحظه برايم واضح تر و بلند تر می شد. ته دلم نوری روشن مي شد قلبم تند تر از همیشه شروع به زدن کرد به خودم آمدم.  روبه روی گنبد بودم . دیدم عمو با خوشحالی به سمتم می دود و با خوشحالی فریاد میزند :  « دينا به هوش آمده !!! دنیا به هوش آمده !!! »  نفسم در سینه حبس شده بود. یعنی واقعیت داشت ؟!  سرم را چرخاندم تا این خبر  خوش را به آن خادم مهربان هم بدهم که او را ندیدم . نگاهم را به هر سو چرخاندم او را ندیدم . در همان حال خادمی دیگر را در همان نزدیکی دیدم . نشانه های آن خادم مهربان را به او دادم . او گفت كه  تا حالا این طور کسی را ندیده !! و این نزدیکیها فقط او بوده نه کس دیگری !

یعنی .... یعنی میشود باور کرد ؟!

  •  خدایا شكرت !

 احساس کردم دست راستم مشت است بازش کردم و نگاه كردم کارت مهمانی آقا بود برای شام . نا خود آگاه نگاهم به گنبد طلایی آقا گره خورد. صدای دعای توسل از بلند گو تمام فضا را پر کرده بود.