یک تکه نخ برای شفا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مهلا میری

دختر:یعنی هیچ راهی برای درمان نیست ؟ دکتر:نه دخترم من این رو نگفتم ؛ راستش من تا به حال اصلا یه همچین فردی را با این بیماری ندیدم.دختر:مادرم همه کسمه .دکتر:نا امید نشو دخترم ؛ توکلت به خدا باشه انشالله خوب میشه .دختر:ممنون بابت زحماتتون.دکتر:خواهش می کنم ؛ خوب فعلا خدا نگهدار.دختر: به سلامت ...

نوشته ی عضو 14 ساله کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان سیستان و بلوچستان شهرستان بنجار

شرح داستان

دکتر رفت ؛بغضی عظیم گلوی دختر را می فشرد و قصد جانش را کرده بود.به سمت درخت گزی که پشت خانه های کاهگلی شان روییده بود رفت و زیر سایه اش نشست.درک حس وحال 13 ساله اش که همراه شده بود با لرز؛ترس؛آشفتگی ؛تشویش ؛خواهش ؛ اتماس، تمنا؛ بغض ؛ درد و بی کسی به اندازه ی آسمان بی کران بود.نگاه غمگینش را به آسمان دوخت و خیلی سریع نام تک تک ائمه را می آورد.نام مبارک هر پیامبرو فرشته ای را که یاد داشت با بغض و لکنت به زبان می آورد و خدا را به تک تک آنها قسم می داد، انگار می خواست هر جورکه شده با خواهش و اشک و متوسل شدن به ائمه ،سلامتی مادرش را به دست آورد.پژواک هق هق کویری و به دور از اشکش اکسیژن فضا شده بود.با استرس و درماندگی به دنبال فردی می گشت که عظمتش بیشتر باشد با ناتوانی هر چه تمام به آسمان خیره شد.تنها فرد بزرگ عالم فقط خداست؛ دیگر نمی دانست چگونه با کلمات بازی کند ؛ با عجز و ناتوانی آوای غریبا نه اش را سر داد .دختر:خدایا مادرم را شفا بده، خدایا این مسیر را دوست دارم اگر آخرش حس معنوی وجودت باشد؛ خدایاو..........دیگر نمس توانست حرف بزند .شبنم های شور و زلال اقیانوس که روی چشمانش بی مهابا می ریخت پایین.ای اشک غم انگیز چه می خواهی ؟برای چه آمدی؟ نفس های دخترک تند تند شده بود .قلبش به کنج دیوار گلویش می تپید و با هر ضربان کربن دی اکسید ناتوانی را به بدن ضعیفش پمپاژ می کرد.این فشار عصبی فراتر از قلمش بود و همین به حال بدش دامن می زد .بالاخره خوابش برد .روحش آزاد شد از این حال مرگ زده.صدای الله اکبر موذن بود که از گلدسته های مسجد تمام روستا را عطرآگین کرد و برای دخترک که حالا بیدار شده بود از هر مسکنی , قابل تسکین ار بود. وقتی که متوجه موقعیتش شد سریع بلند شد و به سمت خانه پر کشبد .وضو گرفت و چادرش را سر کرد و به سمت مسجد دوید؛ فکر کرد باید نمازهایش را به موقع بخواند تا خدا در امر شفای مادرش پشیمان نشود. افسار کارهایش به اختیار خودش نبود.وارد مسجد شد و و رفت سمت ورودی خانم ها.مثل همیشه سجاده ها پهن بود .با نگاهش صف ها را از نظر گذراند ؛ در صف اول یک جای خالی پیدا کرد و همان جا نشست .حاج آقای روستا با حنجره ی طلاییش مشغول خواندن اذان و اقامه بود (اشهد ان محمد رسوا الله) همه برای شان نام پر برکت پیامبر عظیم الشان صلوات فرستادند . دخترک در همین حال به پشت سرش نگاهی انداخت .شمایل یک پیرزن که مشغول ذکر گفتن با تسبیح بود در بوم چشم هایش طرح انداخت .چهره ی نا َنای پیرزن دختر را کمی کنجکاو کرده بود . دختر : مادر جان بفرمایید شما بنشینید جای من، سپس از جایش بلند شد تا پیرزن به جای او بنشیند . دخترک با این کارش گل خنده ای از جنس مهربانی در باغچه ی صحبت های پیرزن کاشت و پشت سر پیرزن نشست که احساس کرد اکسیری از آرامش و خوشی به تمام بدمش تزریق شد .با نوای معنوی (قد قامت الصلاه) به خودش آمد و ایستاد. با تمام احساس کلمات را می گفت و اشک می ریخت.نیتش را با خلوص بیشتر ؛ قیامش را استوارتر از همیشه ، رک.عش را متواضع تر از هر وقت دیگر ؛ سجودش با خاکساری هر چه تمام تر ، قنوتش را بلند تر و تشهد و سلامش را با معنویتی وصف نشدنی می خواند.تکبیرش را با صلابت گفت و به مسجد رفت و بار دیگر عهد نامه ی توسل به ائمه را حاجت شفای مادرش کرد .می دانست که این اشکها از درد تنش هیچ نمی کاهد ؛ اما با این اوصاف با زهم صورتش را به سیلاب اشک می سپرد .بعد از اتمام نمازش برخاست و بعد سلام رئ به قبله ؛ یکبار دیگر خواسته اش را برای نویسنده ی زندگی اش بازگو کرد .قدهایش را به سمت زن همسایه اش کج کرد و به سمت او رفت. زن همسایه : سلام دخترم حال مادرت چطوره؟دختر: راستش دکتری که امروز معاینه اش کرد گفت دیگر هیچ کاری از دستش بر نمی آید.زن همسایه : انشا الله که خوب بشه. دختر: انشا الله ؛ من باید بروم مادرم خونه تنهاست .زن همسایه : باشه سلام برسون. دختر: سلامت باشید ، چشم خدا نگهدار. زن همسایه : خدا پشت و پناهت. دختر برگشت تا از مسجد بیرون برود که همان پیرزن غریبه را دید که دارد به او لبخند می زند ؛ پس به رسم ادب جلو رفت و سلام و احوال پرسی گرمی با پیرزن کرد .دختر: سلام ؛ پیرزن : علیک السلام دخترم. دختر: من شما رو تا حالا تو این روستا ندیدم . پیرزن: بله درسته ؛ من غریبم و فقط همین امشب رو اینجا می مونم راستش به طور اتفاقی حرفای تو و آن خانم را شنیدم مشکلی پیش اومده؛ دختر : بله مادرم چند وقتی هست که بیماری سختی گرفته هر دکتری هم که معاینه اش میکنه میگه ؛ نمی تونم کاری بکنم . پیرزن : که اینطور ....انشاالله هر چه زودتر بهتر بشن....دختر: ممنون ؛ راستی شما امشب کجا می مونید؟ پیرزن : من؟ نمی دونم ...دختر: میتونید بیایید خونه ی ما ؛ من و مادرم تنهاییم بعلاوه اینکه مهمون حبیب خداست .پیرزن: نه دخترم زحمت میشه. دختر: این چه حرفیه ، شما رحمتید ، مادرم شما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. پیرزن بعد از چند دقیقه بالاخره تسلیم خواهش های دختر شد و همراه او به سمت خانه ی آنها رفت .در طول مسیر تنها گوش پیرزن و زبان دختر بود که رشته ی زمان را در یکدیگر می تنید . زبان دختر هر چه را که قلب متروکش در صفحه ی شلوغ ذهنش می نوشت می گفت و باز هم این گوش پیرزن بودکه به این هیاهوی غمزده سر می سپرد.وقتی به خانه رسیدند دخترک در خانه را گشود و کنار ایستاد تا اول پیرزن برود .بعد از ورود پیرزن دخترک هم بعد از آن وارد شد و ساک پیرزن را در اتاق گذاشت.چادرش را برداشت و گذاشت روی صندوقچه ی در اتاق. از اتاق خارج شد و به سمت مادرش رفت بوسه ای دخترانه بر پیشانی اش زد و به مادرش گفت: مامان این خانوم غریبه ، و چون جایی رو نداشت از شون خواستم تا بیان خونه ی ما. مادر دخترک با ناتوانی ماسک اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با صدای آرامی همراه با خس خس گفت: خوش اومدید، قدمتون به روی چشم. دخترک با لبخند بازگشت و به چهر ه ای دریایی و آرام مادرش خیره شد.نگاهش را به تک تک اجزای صورت یگانه مادرش دوخت ، اما این ساحل آرام با دیدن چهره ی بی حال مادرش به یکباره بارانی و غمناک شد.تلاش می کرد تا چهره ی رنگ پریده را، لب های تیره و ترک خورده ، چشمان تیله ای و بی روح مادرش را نبیند. خم به ابرو نیاورد اما کمرش خرد شد و ذره ذره از درون تخریب. قلبش سرود پمپاژ سر می داد و شراب جام رگهایش با هر نبض فریاد می زدند و می گفتند: می بینی ولی نمی توانی کاری بکنی ، دیگر تحمل این همه اندوه برایش سخت بود به تنهایی نیاز داشت ، با صدایی که از ته چاه می آمد گفت: با اجازه.بعد رفت به آشپز خانه .وارد که شد پلکهایش را باز کرد و به سیلاب چشمانش اجازه داد تا به پوست شرقی صورتش حمله کند. تصمیم گرفت خودش را با درست کردن غذا سرگرم کند ؛ اما اشک هایش استادی می کردند و او در مقابل اشک هایش شاگردی بیش نبود . اشک های داغی که مزرعه ی وجودش را به آتش می کشید و آه هایی که تا عمق تار و پود وجودش رخنه می کرد شده بود آرایه ی تکرار شعر ادبیات لحظه هایش . شام را حاضر کرد ، سفره را پهن کرد و تمام وسایل را رویش چید ، غذای مادرش را در سینی گذاشت و برایش برد و از پیرزن خواست تا با هم به آشپز خانه بروند. دختر و پیرزن مشغول خوردن بودند که پیرزن گفت: دخترم ...دختر : بله... پیرزن : تو مطمئنی که همه ی دکترا مادرت رو معاینه کردن ؟ دختر:بله ، دیگه هیچ دکتری تو این دیار نیست . پیرزن: اما یه جایی یه دکتری هست که تمام مریضاش سالم بر می گردن. دختر: مگه میشه؟ کجا هست؟ پیرزن: آره آقا امام رضا (ع) ؛ ضامن آهو. دختر: تعریفشون رو زیاد شنیدم ، تا حالا نرفتم اونجا ولی شنیدم ایشون به شهادت رسید ن و الانم در خراسان دف هستن. پیرزن: درسته ولی این دکتر هنوزم مطبش بازه. دختر: چی؟ پیرزن: اینکه تو نایب الزیاره مادرت باشی. دختر: چیکار کنم ؟ چه جوری آخه ؟ مگه میشه ؟ پیرزن : به جای مادرت بری زیارت ، آره چرا که نه ؟ ببین عزیزم من دارم میرم زیارت آقا تو هم اگه بخوای میتونی باهام بیایی. دختر: آخه مادرم رو چی کار کنم ؟ پیرزن: خدا بزرگه. دختر: نمی دونم باید به مادرم بگم . پیرزن : باشه. غذایشان تمام شد.ظرف ها شسته شد و همه به رخت خواب رفتند ، اما تمام فکر و ذکر دخترک باز هم در نبرد بین قلب و عقلش بود . تصمیم گرفت با مادرش صحبت کند هر چه او بگوید.دخترک آمد کنار مادرش نشست ، لبخندی مهربان به او زد و گفت: مامان ...مادر : جانم دخترم ؟ دختر: راستش ...ام...چیزه..... نمی دونم چه جوری بگم ؟ مادر : راحت باش عزیرم بگو ...دختر: مامان می دونی که خیلی نگرانتم ، یمی دونم این چیزی که می خوام بگم درسته یا نه ولی.... مادرش سریع حرفش را قطع کرد و گفت: برو. دختر: چی ؟ ...مادر : به جای من برو زیارت آقا امام رضا ، برو واسم دعا کن. وبعد چشمانش رابست که قطرات اشک از کناره های چشمش سرازیر شد .دخترک بوسه ای بر پیشانی مادر نشاند و بلند شد رفت به اتاقش.ساک کوچکش را برداشت و چند دست لباس و وسایل مورد نیاز بعلاوه ی چادر نماز و قرآن کوچکی که در آن گذاشت.بعد از تمام کردن کارش اشک هایش را پاک کرد و رفت به اتاق پیرزن . پیرزن مشغول خواندن قرآن بود ، وقتی متوجه دخترک شد با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: فردا حرکت می کنیم. دختر : شما از کجا می دونید که می خواستم چی بگم؟ پیرزن: حالا...... و باز مشغول خواندن قرآن شد .دخترک نمی دانست که این پیرزن کیست ؟ اما می دانست که آن چیست که از صورت این پیرزن دل گرمی را به اعماق وجودش می فرستد. چین و چروک های صورتش ، چشمان زیتونی رنگ و ابروهای کشیده اش و هم چنین گونه هایش که با هر گل خنده ای سرخ می شود . در درک این موضوع هیچ نمی توانست بگوید. اکنون همراه پیرزن در اتوبوس بود و از پنجره بیرون را نگاه می کرد. خیلی سریع اتفاق افتاد. درست کردن غذا و سپردن مادرش به همسایه و سپرس شدن دیروز و رسیدن امروز. به کبوتری که در دستش بود نگاه کرد ، تنها کبوترش را می خواست وقف امام رضا بکند. تا بلویی در کنار جاده بود که توجه دختر را جلب کرد، مشهد 10 کیلومتر. عمیق نفس می کشید قرار بود اول از همه بروند حرم . بالاخره رسیدند ، ساک هایشان را برداشتند و با یک تاکسی خود را به حرم رساندند . اشک در چشمانش حلقه زده بود ، اولین زیارتش بود .استرس، شوق، هیجان و بغض ..همه و همه یک باره به ذهنش هجوم آوردند. بعد از بازرسی بدنی ، ساک هایشان را به امانات حرم سپردند و همراه پیرزن به سمت پنجره فولاد رفتند. اول سلام دادند و بعد وارد صحن باشکوه آقا شدند. چشم دخترک تا به گنبد طلایی آقا افتاد که زیر نور آفتاب برق می زد ، دیگر از خود بیخود شد ، اشک می ریخت و جلو می رفت ، هق هق می کرد و جلو می رفت, ناله می کرد و جلو می رفت ، دعا می کرد و جلو می رفت ريال دقیقا رو به روی گنبد ایستاد و کبوتر را به دست آسمان سپرد.کبوتر پر زد و رفت سمت گنبد آقا. احساس آزادی می کرد ، حس شیرین پرواز در آسمان حرم با عطر ملکوتی.آقا علی بن موسی الرضا را ممنون دختر بود. بعد از اینکه چند دور غ دور حرم چرخید رفت به سمت کبوتران دیگرماجرا را برای آنها تعریف کرد که کبوتر یا کریم گفت: اگه مادرش حتی پرچم امام رضا را هم زیارت می کرد قبول بود. کبوتر با این حرف در فکر فرو رفت ، پرواز کردو رفت سمت گنبد آقا . به آنجا که رسید رفت و بالای گنبد نشست . چشم دوخت به پرچم سبزی که جملاتی با رنگ طلایی به رویش گلدوزی شده بود. نمی دانست چه کند ، انگار دستی او را به جلو هدایت می کند . د. بال به دستور کسی غیر از خودش پرواز می کند.پرواز کرد تا رو به روی پرچم در میان آن همه جمله فقط کلمه ی (رضا) را می دید. رفت نوکش را چسباند به اسم و بوسه ای بر آن نشاند وقتی سرش را غقب کشید یک تکه نخ که به نوک منقارش گیر کرده بود کشید و کنده شد .کبوتر چند لحظه ای با بهت به آن تکه نخ طلایی نگاه می کرد که ناگهان ....کبوتر ؛ آره خودشه. و بعد پرواز کرد بین جمعیت . سه روز بود که پیاپی دنبال دخترک می گشت، دیگر نا امید شده بود روی میله های کنار پنجره فولاد نشست و به آن خیره شد ؛ انگار می خواست دخترک را از آقا بخواهد ، سرش را برگرداند که صورت دخترک را دید سریع به سمت او که در کناری نشسته بود پرواز کرد.دخترک که متوجه کبوتر شده بود با تعجب به او نگاه می کرد ، از روی زنگوله ی کوچکی که قبلا به پایش بسته بود او را شناخت, به کبوتر چشم دوخت . کبوتر تکه نخ را روی سجاده گذاشت و پرواز کرد. دخترک با تعجب به تکه نخ نگاه می کرد، تکه نخ را برداشت . دختر : آره خودشه ؛ منتظر همین بودم یا شمس الشموس...رفت به سمت مسلفرخانه ی کنار حرم ؛ همان جایی که این چند روز اقامت داشتند. تکه نخ را لای قران گذاشت و وسایل خود را بعلاوه ی قرآن داخل ساک گذاشت .اصلا نفهمید چگونه سجاده اش را جمع کرد و چطور رسید. شب که شد پیرزن و دخترک حرکت کردند به سمت دیار آفتاب. سیستان مهد رستم دستان . بالاخره رسیدند به روستا. دخترک بی مهابا گریه می کرد و می دوید سمت خانه شان .ساکش را کنار در گذاشت ، قرآن را از درون ساک بیرون آورد و رفت داخل خانه ، تکه نخ را برداشت و گفت: مامان ؛ پرچم آقا ؛ نذری آقا رو آوردم. به مادرش رسید او راسفت بغل کرد و تکه نخ را در دست مادرش گذاشت .دو ماه بعد صد کبوتر به پرواز در آمدند در آسمان مشهد، در اکسیژن هوای حرم تنفس می کردند. دخترک و مادرش که حالا شفا پیدا کرده بود ، داشتند پرواز کبوترانی را که خود وقف امام رضا برای شفای مادرش کرده بودند تماشا می کردند.زیبا ترین شفا دهنده، طبیبی که در نزد او نیازی به تعویض دفترچه ی بیمه نداری. اگر خدا بخواهد او همه را شفا می دهد . ضامن آهو ست؛ به این نام شهرت دارد .مانند دکترهای دیگر نیست که هر کدام تخصص درمان بخشی از بدن را دارد، نه ایشان همه جوره درمان میکند. با همه چیزی مانند : چند دانه برنج؛ چند قطره؛ آب ؛ یک زیارت سرشار از خلوص ؛ یک خواب زیبا، یک دعای ساده ؛ واسطه ای محبوب در نزد یگانه معبود هستی ؛ پروردگار گیتی و در بعضی مواقع با یک تکه نخ ، آری یک تکه نخ برای شفا.

پایان

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی