جای امن

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۶ تا ۱۵ سال
نویسنده : مبین کله وندی

این داستان کوتاه توسط مبین کله وندی عضو مرکز بیستون کرمانشاه نوشته شده است و
برنده جشنواره کشوری رضوی بخش داستان نویسی سال 1390

شرح داستان

جـــای امن


نفسم بند آمده بود آنقدر بال بال زده بودم که دیگر توان نداشتم ،چه خانه ای داشتم در بین شاخ و برگهای آن درخت بید .چه زیبا بود .با چه زحمتی آن را درست کرده بودم افسوس ...

آن روز چند بچه کوچک از روی شیطنت خانه ام رااز روی درخت پایین آوردند و من از دور آنها را نگاه می کردم تا چشمشان به من افتاد با سنگ دنبالم کردند آنقدر مرا زدند که دیگر جان نداشتم  با  بالهای شکسته مسیر زیادی را طی کردم .

گرسنه و تشنه ،کوچه به کوچه ،شهر به شهر می گشتم تا جای مناسبی برای زندگی پیدا کنم .هر جا خانه ساختم یا بچه ها آن را خراب کردند یا باد و باران و...

بر روی درخت ساختم کودکان سنگ زدند و انداختند ،بر روی دیوار ساختم باد و طوفان در همش پیچید ،بر بام خانه ها نشستم در پی شکارم بودند ،در کوچه های شهر گشتم با تفنگ و کمان بال و پرم را نشانه رفتند .

دیگر چشمانم کم سو شده بود و ستاره امیدم در دورها می درخشید که یک دفعه چشمم به چیز براق و طلایی رنگی خورد. اول فکر کردم اشتباه می بینم خوب که دقت کردم دیدم گنبد طلایی رنگی است .احساس امنیت کردم ،احساس کردم اگر به آن طرف بروم همه مشکلاتم حل می شود با نا توانی به آن طرف پرواز کردم .خـــــــــــــدای من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم .تعداد بسیار زیادی کبوتر با خیال راحت آنجا زندگی می کردند معلوم بود جای امنی پیدا کرده اند که می توانند اینگونه راحت و خوشحال با شند .آرام آرام خودم را به کبوتری رساندم دانه زیادی جلو او بود .دلم می خواست کمی از آن ها بخورم .

کبوترها با خوشحالی مرا پذیرفتند و برایم تعریف کردند که چطور به آنجا آمده اند و ماندگار شده اند .من هم تصمیم گرفتم در کنار آنها ، در جوار ضریح مبارک بمانم تا بر فراز گنبد طلا یی اش آرا مش داشته باشم و هر روز صبح چشم بر طلای آن گنبد با شکوه بگشایم و دلم شاد شود . ای کاش زودتر این مامن گرم را یافته بودم .

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۶
سال تولید : ۱٣٩٠
زبان : فارسی