نفیسه و مهمانی خدا

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱۴ سال
نویسنده : مهنا حبیبی

در راه صدای اذان می آمد: اللّه اکبر اللّه اکبر... . وقتی به خانه رسیدیم بابا در را باز کرد. بعد از سلام کردن به اتاقم رفتم. لباسم را در آوردم و به طرف حوض رفتم تا وضو بگیرم وقتی شیر آب را باز کردم پدرم بیرون آمد و گفت: نفیسه جان ...کمک کن این گُل هارو بکّاریم.

شرح داستان

نفیسه و مهمانی خدا

مامانم قول داده بود غروب من را ببرد پیشِ خاله مریم، به خاطر همین به اتاقم رفته بودم ودنباله لباسِ خوشگلم می گشتم تا آن را بپوشم. بالاخره یک مانتو پیدا کردم که خیلی خیلی قشنگ بود. آن را گرفتم و از کمد پریدم پائین. لباسم را پوشیدم، روسری ام را گذاشتم  ورفتم پیشِ مامانم. چادرم را سر کردم و کمی تاب خوردم تا مادرم بیاید. از خانه ی ما تا خانه ی خاله مریم خیلی راه نبود به خاطرِهمین بعد از پنج دقیقه رسیدیم. وقتی در زدیم سوسن در را باز کرد. سوسن دخترخاله ام است؛ من و او باهم، هم سنیم. وقتی داخل اتاق رفتیم من چادرم را در آوردم و رفتم پیشِ سوسن تا با هم هفت سنگ بازی کنیم. چند ساعت گذشت. خاله مریم میوه آورد، بعداز میوه خوردن مامانم بلند شد وگفت: پاشو نفیسه جون... پاشو باید بریم. بلند شدم چادرم را گرفتم و از خاله مریم و سوسن خداحافظی کردیم. در راه صدای اذان می آمد: اللّه اکبر اللّه اکبر... . وقتی به خانه رسیدیم بابا در را باز کرد. بعد از سلام کردن به اتاقم رفتم. لباسم را در آوردم و به طرف حوض رفتم تا وضو بگیرم وقتی شیر آب را باز کردم پدرم بیرون آمد و گفت: نفیسه جان ...کمک کن این گُل هارو بکّاریم.

من به طرف باغچه رفتم تا بیلچه را به پدرم بدهم. پدرم مشغول کندن زمین شد که تمامِ گِل به بالا پخش شد و لباسم کثیف شد. بعد از کمک به پدرم و کاشتنِ گُل ها، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادرم را سر کردم تا نمازم را شروع کنم که مادرم صدایم زد: نفیسه...دخترم وقتی رفتی پیشِ سوسن چه لباسی پوشیدی؟

با تعجّب گفتم: خب معلومه مانتو، شلوار، روسری... .مادرم گفت: می دونم، بگو لباست تمیز بود یا کثیف؟

گفتم: خب آدم وقتی... امّا مادرم سریع گفت: دخترم پس چرا موقع نماز لباست کثیفه؟ وقتی می خوای نماز بخونی یعنی وقتی که فرشته های مهربون تو رو به یک مهمانی دعوت کردند باید تمیز  باشی آدم وقتی می ره مهمانی باید لباس  تمیز تنش باشه مگه نه؟ حالا چرا تو مهمونی خدا لباست گِلیه؟

کمی فکر کردم و گفتم: آره مامانی...راست می گی. به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس هایم شروع به نماز خواندن کردم.

مهنا حبیبی، 10ساله

استان مازندران، مرکز شماره ی دو ساری