سرزمین مادری

سرزمین مادری

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ۱۴ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : نادر تقویمی

ماه آذر از فصل پاییز بود رنگ برگهای درختا ن بلوط هم تغییر رنگ داده بودند پژواک صدای عبور کامیونها دردل
کوهستان می پیچید

شرح داستان


سرز مین مادر ی

ماه آذر از فصل پا ییز بود رنگ بر گهای در ختا ن بلو ط هم تغییررنگ داده بو دند پزوا ک  صدای عبور کا میو نها دردل

کو هستان می پیچید وبا پر یدن وپر واز کردن چند تا پرندهبا هم  نشان از آمدن آدمهایی بود که برای چند دقیقه یا سا عتی

به جنگل می آمدند ند وبا خوردن چای واستر احتی کوتا ه به راه خو د ادامه می دادند یکی از روزها با آمدن اتو بو سی به

داخل جنگل وگذ شتن از جادههای خا کی کنار درختی که کنار جاده بود ایستاد طو لی نکشید که تعدادی مرد وزن با دوربین

ها یشا ن از اتو بوس پیا ده شدند وهر کدام آنها با دور بینی که همراه داشتند شرو ع به گر فتن عکس کردند در بین آنها

مردی بود که راهنمای آنان بود وکا ملا با منطقه آشنا بو د وبا توضیحا تش کلی به آنها اطلاعا ت می داد یادم می یاد همینکه

به درخت بلوطی اشاره کرد بلوط درشتی را از زمین بر داشت ودر مورد آن کلی توضیح داددر بین مرد و زنها مردی بود

که با کنجکا وی زیاد مرد راهنما را سوال پیچ کرده بود بلو ط دست راهنما را گر فت وبا تکان دادن درختی که پر از بلو ط

بود تعدادی را که از همه  درشتربودند از بین آنها جدا کرد ودر کیفی که به همراهش بود انداخت وبعد از سا عتی گشت و

گذار از آنجا رفتند از همان زمان سفر من شروع شد من وچند بلو ط دیگر بین خرت وپرت های داخل کیف باچند روز بالا

پا یین رفتن درگوشه ای افتا ده بودیم تا یک روز همان مردآمدو از بین بلوطهای داخل کیف من را برداشت وبه دوستش به

عنوان سو غات هد یه داد فردای آن روز مرد تصمیم گر فته بود که من را در با غچه کنار خا نه اش بکارد چاله ای کند

و منو در همان جا کا شت چند ماه گذ شت فصل بهار فرا رسیده بو د همینکه سر از خا ک بیرون آوردم  هنوز جو انه

کو چکی بو دم به اطرافم که نگاه می کر دم از گلها ی اطرف زند گیم خبر ی نبو د جای گلها ی شقا یق و با بو نه خیلی

خا لی بود از تپه های سرسبز و کوهای سر به فلک کشیده اثری دیده نمیشد از پیر مردی که گله گو سفندانش را برای چرا

می آورد ردی نبو د از کو دکانی که برای چید ن کنگر به دل چنگل می زدند تا برای غذایشان  یا برای فروش در کنا ر

جاده بکنند کسی دیده نمی شد بعد از چند وقت که بزرگتر شدم درختان وگیا هان دیگر ی را میدیدم که با من خیلی فرق

داشتند احسا س غر یبی داشتم سعی می کردم خو شحال بنظر برسم ولی نمی تو انستم پسر بچه ای هر چند روز یکبار

می آمدو با آبپاش دستش مرا سیر آب می کرد وهر چند وقت یکبار همان مردی که مرا کا شته بو د سری به من می زد

ولی نمی توانستیم حرف همد یگر را بفهمیم وبعد از رفتن او به فکر فرو می رفتم وقتی که بلوطی روی درخت بودم

بخا طرم می رسید پیرمرد کشاورزی که بعد از چند ساعت کار کشا ورزی می آمد وبا تکیه دادن به درخت بقچه غذا یش را

باز می کرد وبا تکه نان وپنیر محلی اش خود را سیر می کرد ودستا نش را بالا می برد شکر خدا می کرد وبا همان لهجه

لری می گفت آباد بوی انشا الله وبعد چرتی کو تاه به سراغ کارش می رفت همین فکرها مرا دلتنگتر می کردروزها پشت

سر هم می آمدند و می رفتند حالا که قدم بلند تر شده بوداطرافم را بهتر می دیدم چند درخت سرو در کنار خانه بسیار زیبا به

به چشم می خورد که کا ملا سبز و خوش رنگ بودند از اینکه آنها از یک جنس بودند خوشحال بودم که کنار دوستانشان

هستند ولی من تنهای تنها بودم فکر می کردم اگر چند درخت بلوط هم اینجا بود ما هنو ز هم غر یبه بودیم تغیر رنگ در

بر گها ی کو چکم فصل پا ییز را یادآوری می کرد همان روزها به یادم می آمد که آن اتو بوس به محل زندگی ما آمده بود

وسر نوشت مرا اینطوری رقم زده بود چندین روز از فصل پا ییز گذ شته بودهیج برگی روی درختی دیده نمشد هوا بسیار

سرد شده بود بادهای شد یدی وزیدن گر فته بود عصر روزی بود که برف شروع به باریدن کرد چر ا غهای رنگی خا نه

روشن بود ند همان مرد با قد مها ی مصمم به طرف با غچه می آمد وبعدبا تغیر مسیر به سوی سرو کو چکی که در گو شه

با غچه بو د رفت وبا تکان تکان دادن او آن را از ریشه بیرون کشید با خو دم گفتم کا ش به سراغ من هم بیاید ولی این اتفاق

نیفتا د شب فرا رسید صدای شادی خا نواده آن مرد به گوش می رسید بعد ا متو جه شده که امشب شب عید آنان است برای

آنان خیلی خو شحال بودم ولی برای خودم بسیار دلتنگ وهمان وقت آرزو کردم کاش می توانستم به سرزمینم برگردم نمی

دانم چه اتفا قی افتاده بود وقتی به خودم آمدم درگلدانی کاشته شده بودم وهمان مرد تصمیم داشت مرا از گلدان بیرون آورد

باورم نمی شد بیشتر که دقت کردم اینجا بسیار شبیه به محل زند گیم بودباورکنید به سرزمین مادریم بر گشته بودم وهمان

موقع شکر گفتن پیرمرد از ذهنم گذ شت  .

نادر تقو یمی 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٢
زبان : فارسی