راز سمور آبی

دسته : زیست محیطی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٢ تا ٧ سال
نویسنده : اعظم بزرگی

دوستان سمور آبی رفتند به او سر بزنند. اما از دور چیز عجیبی دیدند.لاک پشت کوچولو گفت:« نگاه کنید، سمور آبی را ببینید!»

خرگوش با چشم های تیزش نگاه کرد و گفت: «ای وای! انگار اتًٌٍََُِِّّفاق بدی افتاده. سمور آبی را محکم با علف ها بسته اند.»

اردک کواک کواکی کرد و گفت: «نکند بلایی سر سمور آبی آورده باشند؟ لا به لای علف ها زندانی شده.»

شرح داستان

دوستان سمور آبی رفتند به او سر بزنند. اما از دور چیز عجیبی دیدند.لاک پشت کوچولو گفت:« نگاه کنید، سمور آبی را ببینید!»

خرگوش با چشم های تیزش نگاه کرد و گفت: «ای وای! انگار اتًٌٍََُِِّّفاق بدی افتاده. سمور آبی را محکم با علف ها بسته اند.»

اردک کواک کواکی کرد و گفت: «نکند بلایی سر سمور آبی آورده باشند؟ لا به لای علف ها زندانی شده.»

سنجاقک گفت: «باید کمکش کنیم. تا دیر نشده باید نجاتش دهیم.»

و پرواز کرد و رفت کنار صورت سمور آبی.

 بال های ظریف و توریش را به صورت سمور آبی زد. سبیل های سمور آبی از حرکت بال های سنجاقک تکان تکان خورد؛ ولی هیچ صدایی از سمور آبی شنیده نشد. لاک پشت گفت: «اول باید بازش کنیم و بیاوریمش روی خشکی. بعد ببینیم چه بلایی سرش آمده.»

اردک پرید توی آب و گفت: «من گره ی علف ها را باز می کنم.»

اردک سعی کرد با نوکش علف هایی را که دور سمور آبی بسته شده بود باز می کرد. لاک پشت کوچولو به خرگوش گفت:« دوست عزیز چرا معطلی؟ با دندان های تیزت علف ها را پاره کن.»

خرگوش گفت: «مگه نمی بینی؟ سمور آبی درست وسط رودخانه است. من شنا بلد نیستم.»

لاک پشت گفت:« بپر روی لاک من.»

خرگوش جستی زد و پرید روی لاک پشت و گفت:« آهای مواظب باش؛ اگر بیفتم توی آب، خفه می شوم.»

لاک پشت یواش یواش خرگوش را به سمور آبی رساند.

خرگوش روی لاک پشت ایستاد و شروع کرد به جویدن علف هایی که به دور سمور آبی بسته شده بود. کم کم، آب رودخانه موج برداشت. تکان محکمی خورد. خرگوش از پشت لاک پشت لیز خورد و افتاد توی رودخانه.

اردک شیرجه زد توی آب. خرگوش را از آب بیرون کشید. خرگوش باز رفت روی پشت لاک پشت. این بار محکم نشست و باز شروع کرد به جویدن علف ها. یواش یواش علف ها باز شدند. آب سمور آبی را به این طرف و آن طرف کشید.

سنجاقک، خرگوش و لاک پشت فریاد زدند: «سمور آبی ما تو را نجات می دهیم. چشم هایت را باز کن. خواهش    می کنیم چشم هایت را باز کن.»

ناگهان سمور آبی کوچولو از خواب پرید. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده. چشم هایش را باز کرد. فریاد کشید: «چی شد؟ چی شد؟ من خواب بودم. کی من را باز کرد؟»

ناگهان آب رودخانه موج برداشت و شالاپ و شولوپ سمور خواب آلود را با خود می برد.

اردک گفت:« نترس. من مواظبتم. تو را به علف های وسط رودخانه بسته بودند. ما تو را نجات دادیم.»

سمور آبی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده. پاهای عقبی و دم پشمالویش را پیچ و تابی داد. با پاهای جلو شروع کرد به پارو زدن. شنا کنان از رودخانه بیرون آمد.

به دوستانش که نگران او بودند گفت:« دوستان عزیز، حال من خوب است؛ فقط خواب بودم. من وقتی می خوابم خودم را با علف ها می بندم تا آب رودخانه من را با خودش نبرد. این طوری راحت تر می خوابم.»

لاک پشت با تعجب پرسید:« کسی تو را توی دام نینداخته بود؟»

خرگوش که هنوز آب از سرش می چکید، نفس نفس زنان پرسید: «کسی تو را به علف ها نبسته بود؟»

سمور آبی گفت: «نه دوستان مهربان. من فقط خواب بودم.»

اردک و سنجاقک و لاک پشت و خرگوش که تازه فهمیده بودند چه اشتباهی کرده اند، گفتند: « پس تو فقط خواب بودی؟»

همه خندیدند.

 حالا آنها یک چیز را خوب فهمیده بودند. این که سمور آبی برای این که راحت تر بخوابد، خودش را با علف ها      می بندد تا آب او را با خودش نبرد.