قدم به قدم

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : حدیثه عزیزی ، ۱٧ ساله

جلوی در ورودی ایستاده بودم و به دریای روبه روم نگاه می کردم ، فاصله ی ساحل تا دریا...هیچ وقت متوجه این فاصله نشده بودم ! شرمندگی و سنگینی بارت روی دوش شهر...ولی تداعی اینکه دوباره اینجا آمده بودم منو سبکتر می کرد ؛ دلم از این خوشحالی گرفته بود حرفای دلم مشت شده بود و به چشمام ضربه می زد! خادمی که یکم اونورتر از من ایستاده بود و امانت داری کفشها رو انجام می داد، صداشو بلند کرد و گفت : جوون ...آهای آقا !با شمام ...

نوشته ی عضو نوجوان مرکز شماره 3 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهرستان زاهدان استان سیستان و بلوچستان

شرح داستان

جلوی در ورودی ایستاده بودم و به دریای روبه روم نگاه می کردم ، فاصله ی ساحل تا دریا...هیچ وقت متوجه این فاصله نشده بودم !شرمندگی و سنگینی بارت روی دوش شهر...ولی تداعی اینکه دوباره اینجا آمده بودم منو سبکتر می کرد ؛ دلم از این خوشحالی گرفته بود حرفای دلم مشت شده بود و به چشمام ضربه می زد! خادمی که یکم اونورتر از من ایستاده بود و امانت داری کفشها رو انجام می داد، صداشو بلند کرد و گفت : جوون ...آهای آقا !با شمام ...

صورتمو طرفش کردم و گفتم : با منین ؟

لبخند دلنشینی روی صورتش پیدا شد و با کمی مکث گفتم : بله ، کاری دارین؟

گفت : حواست هست نیم ساعته اینجا وایستادی و به جلوت زل زدی

سرمو پایین انداخته بودم ، نگاه حسرت بارم روی زمین مونده بود ؛ هیچی نگفتم

اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : بیا کفشاتو دربیار اینم باشه دستت و قتی برگشتی دوباره بیار به خودم بده.

به شماره توی دستم خیره شدم «8» واسم خیلی جالب بود شماره هشت اونم توی دل آسمون هشتم!

سرمو خم کردم و کفشامو درآوردم و به خادمی که آرامش توی نگاهش انگار عادت شده بود ،دادم. توی چشمام زل زد و گفت : یک قدمی بهشتی، منم که هر روز میام همین حسو دارم !این دفعه منم باهاش هم کلام شدم و گفتم : ولی من سه سال نیومدم...

_از کدوم شهری مگه؟!

زبونم توی دهنم قفل شده بود انگشتای پامو فشارمی دادم و از خودم حسابی دلگیر بودم گفتم : حاجی!من ده قدمی بهشت زندگی می کنم ساکن همین جام.

سئوالی رو که انتظار داشتم پشت سر حرفم ازم بپرسه رو نپرسید فقط دستمو محکمتر فشار داد و گفت : پس کلی حرف داری تا اون موقع من دیگه شیفت نیستم آقای زارعی میان جای من کفشاتو از ایشون تحویل بگیر .

چشمامو بهم فشردم و گفتم : آره حرفایی که روی هم شده و الان نمیدونم چه جوری شروع کنم؟!

کش شماره ای ک داده بود رو دور دستم پیچوندم وپاهای برهنمو به سمت جلو هل می دادم ؛ هر چی جلوتر می رفتم تپش قلب و هیجانم بیشترمی شد !

یک رنگی همه جا رو گرفته بود همه و همه چیز یکرنگ داشتند احساس می کردم فقط من یک رنگ دیگه ای ام !

دلم می خواست همونجا بشینم و فقط به روبه روم نگاه کنم : گلدسته ها ، کبوترها،خادمها و یک رنگی ...

خودمو قاطی شلوغی جمعیت کردم شلوغی افکارم باشلوغی جمعیت تنها وجه مشترکی بود که بین خودم و دیگران می تونستم داشته باشم!

اینجا هنوز پر از آدمایی بود که دلشون پرواز میخواست درست سه سال پیش تو همین شلوغی ها که همه واسه برآورده شدن آرزوهاشون از هم سبقت می گرفتن دل من از همه عقب تر موند !

هر روز نه ولی اگه هر چند روز حرم نمیامدم کلافه بودم دلم یه جایی گیر کرده بود که گیره ی محکمی داشت ! همین که نزدیکای حرم می شدم آشوب عجیبی توی دلم شروع می شد که آرامششو فقط با نگاه کردم به حرم پیدا می کردم .

رفتن به حرم واسم عادت شده بود؛بعضی وقتها تنهایی ، بعضی وقتها با داداشم.

گاهی اوقاتم با دوستام !خلاصه با هرکی و هرچی میشد میامدم.

چیزی که بیشتر از همه وابستم می کرد،چند خادم های جوونی بودن که توی کتابداری کار می کردن هر دفعه که می دیدمشون خیلی بهشون حسودیم می شد . هم سن و سال خودم بودن!چند باری که واسه خوندن کتاب اونجا رفتم انرژی واخلاق دلنشین اونا منو بیشتر به خودشون جذب می کرد . خلاصه بعد از چند دفعه ای که رفتم و اومدم با یکی از همون خادمای جوون دوست شدم ! صادق شد یکی از بهترین دوستایی  بود که داشتم...

بعد از زیارت حتما باید یه سری هم به اون می زدم. رابطه ی محکمی بینمون شکل گرفته بود . از وقتی با صادق دوست شده بودم جنس تفکراتم فرق کرده بود اینو بقیه هم از طرز رفتارم متوجه شده بودن !

حس جالبی بود تا حالا دوستی نداشتم که خادم حرم شده باشه!!!

یه جورایی به خودم هم افتخار می کردم که همچین دوستی دارم...

یه روز که مثل همیشه رفته بودم حرم و بعد پیش صادق ، دلم خیلی گرفته بود خودمم نمی دونستم این حس مبهم برای چیه ؟!

اون روز صادق کلی باهام حرف زد وقتی به حرفاش گوش می کردم انگار داشت حرفای دل منو به زبون می آورد !بهم گفت : تو که اینقدروابسته ی اینجا شدی چرا درخواست خادم شدن نمیدی ؟شاید توام مثل من با اومدنت به اینجا چیزی که دلت دنبالش می گرده رو پیدا کنی !

آه عمیقی کشیدم و گفتم : از وقتی با تو دوست شدم هوای خادم شدن بدجوری به سرم زده ولی آخه منکه شرایطشو ندارم،اراده من خیلی ضعیفتراز توئه...

صادق به چشمام زل زده بود و گفت : اگه بخوای یعنی تا دو ماه دیگه ام نمی تونی؟

"صبح"

تا صبح حرفایی رو که بهم زده بود توی ذهنم مرورمی کردم . بعد از نماز صبح با امام رضا عهد بستم خودش کمکم کنه بشم خادمش!

آره حالا تقریبا یه ماه از اون تصمیم گذشت وحالا من متاهل شده بودم !

روزی که رفتم فرم پر کنم هیجان زیادی داشتم ازاینجا به بعدش دیگه دست من نبود باید صبر می کردم ببینم چی میشه...

حرفای صادق امیدوارم می کرد دلم خرسند شده بودکه تا چند وقت دیگه منم لباسای خادم شمس الشموس رو تنم می کنم!مثل قرار همیشم میامدم حرم ولی اون روزا فقط و فقط از امام رضا یک چیز می خواستم اونم خادمی خودش...

چرا دروغ بگم بعد یک سالی که منتظر مونده بودم هر روز که میامدم بی رغبت تر می شدم دیگه اگه قرار بود خادم بشم چرا اینقدر طولانی؟!

می دونستم خیلیا مثل من فرم پر کرده بودن ومنتظر بودن ولی انگار من از امام رضا (ع) انتظار بیشتری داشتم !

دیگه خسته شده بودم از اینکه فقط بیام و به خادمایی که می دیدم غبطه بخورم ،انگار حسمم از آمدن به حرم چیز دیگه ای شده بود که با قبل ها فرق می کرد

روزها همینطور با امید کمتری می گذشت ، این انتظار منو از خیلی چیزا که تو اون مدت از صادق یاد گرفته بودم دور کرد ! شاید درهفته ای یک بار می رفتم حرم اونم واسه گله و شکایت

تا این که یک و نیم سال گذشت و من هنوز خادم نشده بودم می دونم بزرگترین اشتباه زندگیم لج کردن با امام رضا یا شایدم خودم بود.من نه دیگه حرم می رفتم و نه دیگه دلم می خواست خادم بشم ! با خودم می گفتم : اگه قرار بود که خادمش بشی که تا حالا شده بودی دیگه چرا اینقدر امید داری ؟!کولتو بزار رو دوشتو و از اینجا برو امام رضا دوست نداره که نشدی امیر رضا...

ولی باز همون آشوب دوباره امده بود سراغم !سه روزه با نامه ای که اومده بودم واسم دلم با هیچی آروم نمی شد ... تو سه سال نیومدی ولی امام رضا حواسش بود چیکار کردی . من درگیر هوای نفسم شده بودم که هوای شمس الشموس از سرم پرید...

...

حالا که اومده بودم شرم داشتم بیشتر قدم بردارم تا به پله ی هشتم برسم !

تمام جراتمو جمع کردم و چشمامو یه لحظه هم ازحرم برنداشتم « من اومدم که بشم امیر رضا »

اشکام ناخودآگاه پشت سر هم بی دغدغه پایین میامدن ...

و بازم فقط شرمندگی و سنگینی بارم روی دوش حرم!

سرمو پایین انداختم و اومدم بیرون . کنار حوض طلایی نشستم و چشمامو توی اون حوض نگاه کردم!یه لحظه چشمم به دستم افتاد که کش شماره ی کفشام باعث شده بود قرمز بشه !

بازش کردم و کنار همون حوض گذاشتم ...

امروز بعد از مدت ها دوباره بهش نزدیکتر شدم ،دلم می خواست دوباره راهی رو که رفته بودم برگردم ...!

با همون پاهای برهنه به طرف در خروجی رفتم دلم می خواست تمام شهر رو با همین پاها پیاده دور بزنم ،سرمو بالا کردم و به آسمونی که گنبد طلاایش توش برق می زد خیره شدم

: « شاید بتونم دوباره قدم به قدم نزدیکتر بشم »

پایان

منتخب استانی  (جشنواره نامه ای به امام رضا (ع))

 

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۴
سال تولید : ۱٣٩۴