اتوبوس خط شماره ی ٨
تشکر
دخترک روی صندلی سفت اتوبوس جا به جا میشود. دست پیرزن را تکان میدهد.
کی میرسیم؟.......
دخترک روی صندلی سفت اتوبوس جا به جا میشود. دست پیرزن را تکان میدهد.
کی میرسیم؟
هنوز مونده.
و نگاه تلخی انداخت به زنی که روبرویش نشسته و دست میکشد روی طرهای از موهایش که بیرون افتاده از شال سفیدش.
مردی که پالتوی خاکستری تیرهای پوشیده و روی سرش کلاه سیاه رنگی گذاشته خودش را نزدیک میکند به پنجره و فاصله میگیرد از مرد کناریش. مرد با دستهای ترک خورده و گچیش رودروی پالتوی خاکستری مرد.
آقا ساعت چنده؟
مرد با اکراه نگاهی انداخت به ساعت مچیش.
یازده
کتابش را باز میکند.
آقا اگه از صبح کار کنی و بعد شب وقتی میری خونت، زنت باز اخم کند و تو حتی اونقدر پول نداشته باشی که براش یه چیزی بخری چه حسی بهت دست میده؟
چند لحظهای منتظر جواب میماند. مرد اما به خودش زحمت نمیدهد که سرش را از روی کتاب بلند کند.
زندگی سخته آقا
و سرش را تکان میدهد. مردی که کلاه سیاه سرش گذاشته پیداست که خسته شده از حرفهای سرد که حالا دست میکشد روی صورت آفتاب سوختهاش.
آقا کامل، پیر شدن چه حسی داره؟
نخ ریسی
صدای بلندی این را میگوید کارگر بلند میشود. سرش را میاندازد پایین و آرام پیاده میشود. دسته ای از کبوترها در آسمان رو به جلو و مستقیم در حال پروازند و انگار به سوی مقصدی معلوم میروند. دخترک میشمارشان: 8-7-6-5-4-3-2-1
یکیشان راهش را کج میکند و به سمت دیگری میرود. آکاردئون زن شروع میکند به موسیقی زدن. عینک دودی به چشم زده و معلوم نیست به کی و کجا لبخند میزند. پیرزن اسکناسی را میدهد دست دخترک.
برو بده به اون بچهای که کنارش نشسته.
دخترک اسکناس را میدهد به پسرکی که شلوار سبزی پوشیده و رویش چند لکه به چشم میخورد.
بیا
دخترک لبخند میزند.
تا حالا عروسک بازی کردی؟
نه
دوست هم نداشتی که بازی کنی؟
پسرک سرش را میاندازد پایین و با انگشتهایش بازی میکند.
دانشگاه
صدای خش داری این را میگوید. مردی که کلاه سیاه سرش کرده کتابش را برمیدارد و بلند میشود.
دخترک به بیرون نگاه میکند. کبوترها حالا 6 تا هستند.
تا حالا نداشتم.
یاد حرف مادربزرگش میافتد: چرا از خدا نمیخوای که بهت بده؟
پسرک زیر لب میگوید: خدا؟ و سرش را تکان میدهد.
من همیشه از آقا پول میگیرم تا برای خودم آبنبات بخرم. به آکاردئون زن اشاره میکند.
یعنی تا حالا از خدا چیزی نخواستی؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد. آبنباتی را از جیب شلوارش برمیدارد و با سروصدا میجود. تعارف نمیکند به دخترک.
تا حالا از خدا تشکر نکردی؟
خدا به من چیزی نداده. ولی آقا بهم پول میده تا برای خودم آبنبات و آدامس بخرم. من هم ازش تشکر میکنم.
با عصبانیت ادامه میدهد: مگه تو که تشکر میکنی خدا بهت آبنبات داده؟
بازار
صدای خستهای این را میگوید. زنی که شال سفید پوشیده بلند میشود.
دخترک کبوترها را میشمارد: 5-4-3-2-1
پرهایشان خاکستری است به جز یک کبوتر سفید که کنار پرندهی خاکستری پرواز میکند. ابروهایش درهم گره خورده است.
به هر حال باید تشکر کنی.
مردی که کت گران قیمت پوشیده نگاه میکند به آکاردئون زن و اسکناس تاخوردهای را میگذارد کف دستهای پر لکهی او.
-خیلی خیلی ممنونم آقا
شروع میکند به شمردن پولهایش. میگذاردشان توی جیبش و نگاهی میاندازد به دستهای پینه بستهی آکاردئون زن و ماشین حسابش را درمیآورد.
-دارایی
صدای بمی این را میگوید: دخترک کبوترها را میشمارد: 4-3-2-1
برای عروسکش لالایی میخواند و نگاه میکند به کبوتر سفیدی که بالهایش را تند به هم میزند و سعی میکند مستقیم و رو به جلو پرواز کند. آکاردئون زن همچنان مینوازد و مینوازد و مینوازد. دخترک تعجب میکند و اشاره به سمت نوری: مامان بزرگ اونجا رو نگاه کن!
به سمت نور زرد رنگ دست تکان میدهد: همه جا رو هم رنگ خودش کرده
پرندهای سفید رنگ، پرهایش زیر نور، زرد رنگ شده است. دو پرنده خاکستری عقبند و بی توجه به سمت دیگری پرواز میکنند. کبوتر سفید چرخی میزند و در نور غرق میشود.
حرم
صدای آرامی این را میگوید.
ساعت 12 است.
هلیا سادات حسینی/گروه سنی د
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _خراسان رضوی
رتبه سوم جشنواره داستان رضوی