گوشواره ی فیروزه ای

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : پریسا لله گانی

گوشواره ای با رنگ طلایی و نگین های فیروزه ای رنگ بودم که از بازار بزرگ مشهد برای مریم سوغات آورده شده بودم. و به جایی که محل زندگی ام بود عادت نداشتم. خیلی وقت ها با سیلی نامادری اش تمام استخوان هایم درد می گرفت و نگین فیروزه ای رنگم زیر شلاق سر انگشت هایش می سوخت.

شرح داستان

گوشواره ای با رنگ طلایی و نگین های فیروزه ای رنگ بودم که از بازار بزرگ مشهد برای مریم سوغات آورده شده بودم. و به جایی که  محل زندگی ام بود عادت نداشتم. خیلی وقت ها با سیلی نامادری اش تمام استخوان هایم درد می گرفت و نگین فیروزه ای رنگم زیر شلاق سر انگشت هایش می سوخت. این روزها وقتی مریم برای شفای پدرش به امام رضا(ع) امام خوبی ها متوسل می شد و در خلوتش با او حرف می زد، دلم حال و هوای شهری را می کرد که سال ها در بازارش گوشه ی صندوقچه ی چوبی، رنگ و رورفته ای جا خوش کرده بودم و هر روز صبح با صدای نقاره ها ی حرم چشم هایم را باز می کردم و شاید فکر نمی کردم روزی از آن محیط فاصله بگیرم و جایی دیگر باشم. مادربزرگ نذر زیارت امام رضا(ع) کرده بود برای شفای پسرش. می خواست حرم برود و یک دل سیر راز و نیاز کند و شفای مراد را از ضامن آهو بخواهد. با شنیدن حرف هایشان دلم می لرزید.می خواستم به جایی بروم که خودم را متعلق به آنجا می دانستم. جایی گوشه ای از بازار که گرد قدم های زائران حرم روی سر و صورتت می نشیند و بر خلاف گرد و غبارهای دیگر خستگی را از تن ات در می آورد. دلم هوای آنجا را کرده بود. مادربزرگ دیگ بزرگ نذری را توی حیاط کنار درخت آلوی پیری که سال ها استوار و تنومند قد راست کرده بود برای لانه ی کنجشک های مهاجری که چند ماه از سال میهمان شانه هایش بودند. من هم پا به پای مریم شاهد پخت نذری و پخش کردنش بودم. مریم چند تا از ظرف های کوچک نذری را که گل نساء نامادری اش از آش پر کرده بود را توی سینی کوچکی گذاشت و موقع بلند کردنش از زمین همه ی آش ها سرازیر شد و ریخت وسط حیاط. سیلی داغ گل نساء حواله ی گوش مریم شد و دوباره همان درد در تمام بدنم پیچید.                                                                              

مادر بزرگ زیر لب گفت: خیر نبینی گل نساء، یتیم که زدن نداره...                                         

مریم پناه برد به انبار گوشه ی حیاط که پر بود از دبه های ترشی و شیشه های آبغوره. دستش را به سمت من آورد و به آرامی من را از توی گوشش بیرون آورد و روی دامنش گذاشت. از آن زاویه به خوبی می توانستم صورت مریم را ببینم. دختری که روزها فقط صدایش را می شنیدم و مهربانی هایش را احساس می کردم.بغض عجیبی توی صدایش بود.گریه اش گرفت و در خلوت خودش با امام رضا(ع) درد و دل می کرد. قطره های اشکی که از گونه های استخوانی اش پایین می چکید صورتم را خیس می کرد و دلم را می لرزاند.

  • یا امام رضا(ع)خیلی دلم گرفته. ننه کوکب قراره بیاد پابوست . می خواد برای شفای بابام نذری بیاره. منم این گوشواره های قشنگ را نذر می کنم و میدم ننه کوکب بیاره.
  • همین موقع دستش را روی نگین هایم کشید و گفت: با اینکه خیلی دوستتون دارم ولی میخوام شما را نذرکنم برا سلامتی بابام.

  دل توی دلم نبود. مریم مرا توی مشتش فشرد و از انبار بیرون آمد. به سمت اتاق مادر بزرگ رفتیم و مرا توی جیب کوچک کیف مادربزرگ جا داد و بعد هم از انداختن من توی حرم به مادر بزرگ سفارش کرد. مادربزرگ که از نامهربانی گل نساء خبر داشت، مریم را در آغوش کشید و گفت: عزیزم من بدون تو هیچ جا نمی رم. اگه قرار باشه برم پابوس آقا تو رو هم با خودم می برم. مریم با شنیدن حرف های ننه کوکب رفت توی اتاق و کیف را باز کرد. گوشواره ها را برداشت و توی کیف خودش گذاشت. آن روز که قرار بود راهی سفر شویم در دست های مریم پنهان شدم . حالا من بودم که با دست های کوچک مریم میهمان حرم بودم.  

اثر مربی ادبی خانم پریسا لله گانی از استان چهار محالو بختیاری است .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی