آشنایی مادربزرگ با عصر مدرن

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : طنز
گروه سنی : ٧ تا ۱۶ سال
نویسنده : فاطمه آقائی

ای وای ! عزیز جون دوباره کامپیوترش را روشن کرد. نمی‌دانم از کجا و کدام کلاسی این سواد کامپیوتری را که نصف بیشترش انگلیسی است، یاد گرفته! همه‌اش هم تقصیر دایی رحمان است؛ گفت برای این¬که حوصله‌ی عزیز جون سر نرود و به اصطلاح با دنیای مدرن امروز در ارتباط باشد، کامپیوتر لازم است!

شرح داستان


ای وای ! عزیز جون دوباره کامپیوترش را روشن کرد. نمی‌دانم از کجا و کدام کلاسی این سواد کامپیوتری را که نصف بیشترش انگلیسی است، یاد گرفته! همه‌اش هم تقصیر دایی رحمان است؛ گفت برای این­که حوصله‌ی عزیز جون سر نرود و به اصطلاح با دنیای مدرن امروز در ارتباط باشد، کامپیوتر لازم است! برای همین بهانه کشککی، دایی، کامپیوتر خیلی قدیمی‌اش را که مال عهد بوق است به عزیز بخشیده بود تا عزیز از دوری او و سفرش به کانادا احساس افسردگی نکند! هرچند که من مطمئنم دایی می‌خواسته بار اثاث‌هایش را کم کند، اگرنه که از این اخلاق‌های بزرگوارانه نداشت!

نمی‌دانم عزیز جون در این دنیای مجازی مخوف، کجاها می‌رود و با چه کسانی در ارتباط است! می‌ترسم به جاهای ناجورش برسد و یک‌دفعه بشود گروگان شرکت های هرمی و لابد بعدش از ما می‌خواهند که کلی پول بدهیم و مادربزرگ را آزاد کنیم، اما ما پولمان کجا بود؟ پلیس هم که خیلی لفتش می‌دهد. چه‌قدر از این اتفاق‌ها خوشم می‌آید! تازه یک احتمال دیگر هم هست، ممکن است یک وقت آخر عمری گمراه شود و عاقبت بخیر نشود؛ نمی‌دانم، مثلاً سر از فیلترشکن و یوتیوب و فیس‌بوک درآورد یا سایت‌های غیر اخلاقی را باز کند، هرچند که اگر بتواند فیس‌بوک را باز کند، حسابی به او حسودی می‌کنم!

مامان همیشه این اظهار فضل‌هایم را خرد می‌کند و دور می‌ریزد، می‌زند توی ذوق آدم! می‌گوید: «دست از سر عزیز جون بردار بچه! چه کار داری؟! مگه فضولی؟ عزیز جون خوب کارشو بلده ! خودش یه روزی واعظ منبر بوده ها!» می‌دانید، من این حرف را قبول ندارم! خود من، در فیلم‌ها دیده‌ام که حتی آن حرفه‌ای‌هایشان هم گیر می‌افتند! خدا می‌داند که عزیزجون واقعاً چه کار می‌کند؟!

بدبختی نیست آخر؟! هر دفعه خواستم بروم و ببینم چه بلایی سر این کامپیوتر می‌آورد، یا این گربه‌ی وحشی عزیز پریده جلویم و شاخه شانه کشیده یا انگشت شست پایم به تله‌ی موش گیر کرده و هزار و یکی از این بلاها... مثل این­که عزیزجون خوب بلد است چه طلسمی بخواند تا فضول‌ها را دور کند! دور از جان من، من که فضول نیستم! این دفعه دیگر کارش زار است! نقشه‌ای کشیده‌ام که نگو! به عقل جن هم نرسیده‌! بی‌خود نیست که می‌گویند جوان‌ها تیزهوشند! از چند روز پیش عملیاتم شروع شده. همه‌ی جاهای مخفی خانه را جستجو کرده‌ام تا مبادا مانعی در کار باشد، هرچه بوده از سر راه برداشتم، فقط مانده جوراب بوگندو!

جوراب بوگندویی که از بابا بزرگ به ارث رسیده را که نمی‌شود با آن کاری کرد، چون عزیزجون آن جوراب نازنین را با چسب دوقلو به در اتاقش چسبانده است؛ مهم نیست! هر چقدر که من از هیچ کدام از انگشت‌هایم هنر نبارد، از دماغم خوب هنر می‌آید! این یکی را تحمل می‌کنم. چی فکر کردی! من سوپرمن تحمل بوهای متعفن هستم ها!

الآن لحظه‌ی حساس عملیاته! من پشت در هستم. البته غیر از بوی جوراب، بوی آشنای دیگری هم از اتاق می‌آید، هرچه فکر می‌کنم به ذهنم نمی‌رسد که این دیگر چه بویی‌ست؟ صدای تیلیک تیلیک هم می‌آید، گمانم دارد به کسی ایمیل می‌زند، چت می‌کند... چه کار می‌کند! دستم را روی دستگیره‌ی در می‌گذارم. آرام فشارش می‌دهم. دعا می‌کنم عزیز نفهمد اگر نه بدجوری ضایع می‌شوم! مقدار کوچولویی در را باز می‌کنم، چشمم به عزیزجون می‌افتد که چسبیده به کامپیوتر و شلغم‌هایی را روی مانیتورش گذاشته تا آب پز شوند! امان از داغ کردن کامپیوترهای قدیمی که خلاقیّت عزیزجون را به کار می‌اندازند! خوب است که عزیز هنوز مرا ندیده و نفهمیده که در اتاقش باز شده است! هم چنان کله‌ام مورچه مورچه داخل شکاف در فرو می‌رود تا اطلاعات بیشتری دریافت کند! صدای غُرغُر عزیزجون بلند می‌شود و زهره‌ام را می­ترکاند: «ای وای ! ننه جون! تو که بلدی! بیا ببین این پی سی چه مرگش شده؟»  مانده­ام که عزیزجون این علم غیب را از کجا آورده، احتمالاً قضیه باز هم به کامیپوتر بر می‌گردد! از این بدتر این­که مدرنیسم روی عزیز جون چطور اثر گذاشته که به این کامپیوتر زهوار در رفته‌اش می‌گوید پی­سی، وا، چه چیزا! ابروهایم همچنان از تعجب به حالت مسخره‌ای از چشمانم فاصله می‌گیرند. سری تکان می‌دهم و وارد اتاق می‌شوم. پیش عزیزجون می‌رسم و صفحه‌ی مانیتورش را نگاه می‌کنم. گوگل است. خوب که دقت می‌کنم و هورمون فضولی‌ام فعال‌تر می­شود، می‌فهمم که عزیز جون دنبال چه چیزی بوده است، نقشه‌های بافتنی میان دو گیومه‌ی کوچولوی نازنازی در کادر جا خوش کرده بود، روی ضربدر کلیک می‌کنم، بسته نمی‌شود، احتمالاً مشکلش از مانیتور باشد! اول کمی از پشت سیم‌هایش را شل و سفت می‌کنم، اما هنوز گیر کرده است. حالا وقتش است از آن ترفندهای قدیمی، با حال و چاره‌ساز استفاده کنم که می‌کوبانند روی وسیله‌ی مورد نظر و در عرض ثانیه درست می‌شود، مثل قهرمان‌های وزنه‌برداری دست‌هایم را حسابی خشک می‌کنم تا ضربه‌ام محکم شود. در این مدت به ذهنم می‌رسد که اگر درست شد، از عزیزجون مزدش را بگیرم. آماده می‌شوم. دست‌هایم را بالا می‌برم و محکم روی کامپیوتر می‌کوبانم: ترق! در کسر ثانیه احساس می‌کنم مایع داغ و چسبناکی که بوی شلغم می‌دهد روی دستم ریخته است! با وحشت، برای مطمئن شدن از درستی حدسم، به مانیتور نگاه می‌کنم! آب شلغم راه نفوذ به سیم‌ها را پیدا کرده است و معلوم نیست چه خواهد شد؟ هم‌زمان با این­که محکم توی کله­ام می‌کوبانم، دود خیلی غلیظ و سیاهی از مانیتور بلند می‌شود! می‌دوم که مثل موش از چنگ گربه‌ای عصبانی فرار کنم. اولین جایی که به ذهنم می‌رسد دستشوئی است! می‌پرم تو و در را می‌بندم. صدای جیغ‌ها و نفرین‌های مادربزرگ به طور نا مفهومی به گوش می‌رسد.

فاطمه آقائی ، عضو  ارشد مرکزشماره 4 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵