از فردا

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۵ تا ٩ سال

قوری همان طور كه دستش به كمرش بود، صدا زد: «بچه‌ها بیایید، وقت چای شده.»

شرح داستان

قوری همان طور كه دستش به كمرش بود، صدا زد: «بچه‌ها بیایید، وقت چای شده.»

استكان ها و نعلبكی‌ها به ردیف صف كشیدند. همه بودند، همه به غیر از استكان كمرباریك. قوری گفت: «كجاست این بچه؟»

كتری غلغل كنان گفت: «همین دور و برها بود. یهو غیبش زد.» و با صدایی پر از بخار گفت: « برو ببین كجاست.»

قوری گفت: «باشه. زیاد حرص و جوش نخور. الان پیداش می‌كنم.»

بعد فس‌فس كنان راه افتاد و با غرغر گفت: «اوف! مُردم از گرما.»

همین‌طور كه می‌رفت، هیكل گنده‌اش را توی سینی استیل دید كه مثل آینه برق می‌زد. گفت: «واه واه! چه چاق و بی‌ریخت شدم. كاشكی می‌شد یك كم ورزش كنم.»

صدایی شنید. راه افتاد طرف پلوپز. یواش یواش رفت و از پشت آن سرك كشید. یك مرتبه جا خورد. كمرباریك را دید كه طنابی به دست داشت و تند و تند طناب می‌زد. از خودش خجالت كشید و تصمیم گرفت از فردا…