پشتی
به پدر رسیدم او را به طرف جلو هل دادم و پشتی را از پشتش برداشتم. رفتم و پشتی را به لب دیوار تکیه دادم. از اپن آشپزخانه بالا رفتم. روی پشتی نشستم و سرخوردم. هیجانی تر از این بازی را تصور نمیکردم...
نوشته ی فاطمه اشترانی عضو نوجوان مرکز شماره 9 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم
ساعت ۱۲ ظهر تازه از خواب بیدار شدم با کلی ذوق و شوق به طرف پدرم دویدم. او در حال تماشای اخبار بود.تا به پدر رسیدم او را به طرف جلو هل دادم و پشتی را از پشتش برداشتم. رفتم و پشتی را به لب دیوار تکیه دادم. از اپن آشپزخانه بالا رفتم. روی پشتی نشستم و سرخوردم. هیجانی تر از این بازی را تصور نمیکردم. تا ساعت ۲ همین کار را تکرار کردم. وقتی دوباره روی پشتی نشستم تا سربخورم پشتی از وسط شکست و از بالای پشتی با کمر به زمین پرت شدم. اول متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده اما چند لحظه که گذشت صدای گریه ام تمام خانه را پرکرد. کمی در همان حال ماتدم اما اگر بیشتر آنجا می نشستم پدر می فهمید که پشتی را شکسته ام. پشتی را برداشتم و رفتم به طرف بابا. او را هل دادم جلو و پشتی را پشت او گذاشتم. کمی نگاهش کردم اوضاع مرتب بود. با سرعت به سمت اتاقم دویدم. پریدم رو تخت و پتو را روی سرم کشیدم. ناگهان دیدم پدر پشتی به دست دارد با اخم مرا نگاه میکند. چشمانم را باز کردم کمی به در و دیوار نگاه کردم. رفتم به اتاق خواهرم و به او گفتم: آبجی جونم تو رو خدا واسم به چسب چوب میخری. گفت : نه واسه چی میخوای ؟
گفتم: می خوام دیگه! گفت: باشه. با هیجان از اتاق بیرون رفتم. پشتی را از پشت پدر برداشتم. کمی که گذشت زینب با چسب چوب به اتاق آمد. کمی مرا نگاه کرد و گفت: آخر شکوندیش نه ؟ سرم را پایین انداختم. گفت:اشکال نداره خودم به بابا و مامان میگم.