آمپول

حیله

دسته : طنز
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال

صبح جمعه بود و من طبق معمول وسط سالن خوابیده بودم .مامان چند بار صدایم کرد تا بیدار شوم اما من دوست داشتم بخوابم . یک دفعه......

شرح داستان


صبح جمعه بود و من طبق معمول وسط  سالن خوابیده بودم .مامان چند بار صدایم کرد تا بیدار شوم اما من دوست داشتم بخوابم . یک دفعه زنگ خانه رازدند . فکر کردم یکی از همسایه هاست که برای فضولی امده  و از جایم جم نخوردم و به دادو بیداد مامان که می گفت بچه  پاشو مهمان داریم توجهی نکردم . در همینه موقع صداهای اشنایی به گوشم خورد وای خدای من این عمو و زن عمو و دختر هایشان بودند که از تهران امده بودند . بابا و مامان دو باره صدایم زدند اما من این  بار  خجالت می کشیدم با دست و صورت نشسته و موهای شلخته  بلند شوم و احوال پرسی کنم  .خصوصا این که هر کدام از حاضرین با متلک حرفی در موردم می زدند و می خندیدند . به همین خاطر تصمیم گرفتم خودم را به خواب بزنم تا مهمان ها بروند  با خودم گفتم مثل همیشه عمو بیشتر دوست دارد پیش بابا بزرگ و مامان بزرگ  باشد و اینجا نمی ماند . اما انگار اینبار پیش بینی ام غلط از اب در امد و عمو این ها با اصرار مامان قبول کردن که ناهار بمانند . چشمتان روز بد نبیند دست و پایم خسته شده بودند و درد می کردند اما به هیچ و جه نمی توانستم انها را تکان دهم چون که مهمان ها می فهمیدند که خودم را به خواب زده ام .

از کارم پشیمان شده بودم .و به خودم فحش می دادم و می گفتم :مگر می مردی یک سلام خشک و خالی کنی ؟اما افسوس دیگر دیر شده بود و راه چاره نبود .

ظهر شد و سفره ی ناهار را پهن کردند .مامان و بابا و مهمان ها هر کدام به روش خودشان  صدایم می کردند اما من فکر کردم  ناهار را که بخورند بلند می شوند و می روند بهتر است باز هم خودم را به خواب بزنم  .

غار و قور شکمم در امده بود .اما باز هم به این بازی احمقانه ادامه دادم . و هر بار که صدایم زدند به روی خودم نیاوردم .تا جایی که زن عمو گفت:نکند برای بچه مشکلی پیش امده از صبح که ما اینجاییم تا حالا که ساعت 4 عصر است حتی تکان هم نخورده است؟و این حرف کافی بود تا مامان نگران شود هر چه که تکانم  دادند به روی خودم نیاوردم ..

وقتی به خودم امدم دیدم که سر تخت بیمارستان هستم و دکتر می گوید:بیهوش شده الان با یک امپول ساده حالش خوب می شود .

تا اسم امپول را شنیدم به سرعت از جایم بلند شدم و گفتم نه من بیهوش نیستم و فقط خودم را به خواب زده بودم .چون خجالت می کشیدم با عمو اینها احوال پرسی کنم .و همه خندیدند حتی اقای دکتر

سهند صمیمی   /گروه سنی ج

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مرکز شماره   مرکز 3 بروجرد  _استان لرستان