آمدم ای شاه
خيلي عوض شده بود. ديگر مثل گذشته سرحال نبود. مشكلات زندگي فشار زيادي به او وارد کرده بود. شبها چندين بار از خواب مي پريد. قدم هايش با استرس همراه بودند. آرامش از دلش پر كشيده بود....
نوشته ی فاطمه بنکدار، عضو نوجوان مرکز شماره ۱ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم
خيلي عوض شده بود. ديگر مثل گذشته سرحال نبود. مشكلات زندگي فشار زيادي به او وارد کرده بود. شبها چندين بار از خواب مي پريد. قدمهايش با استرس همراه بودند. آرامش از دلش پر كشيده بود. ديگر حال كسي را نداشت، حتي با بچه هايش هم مثل هميشه مهربان نبود. نمازهای صبحش يادش ميرفت. در دلش جاي خالي چيزي حس ميشد. او با كوله باري از اندوه تنها بود تنهاي تنها....
ديشب اصلاً نخوابيده بود. ساعت نزدیک شش بود، هنوز دو ساعتي وقت داشت. با بي حوصلگي سراغ تلویزيون رفت. نور تلویزيون چشمهايش را اذيت ميكرد. چشمانش را براي لحظه اي بست، وقتي باز كرد، تصويري زيبا ديد. گنبد طلايي با گلدسته هايي قشنگ و صدايي آرام كه ميگفت:
اشك پهناي صورتش را در بر گرفته بود. دلش هواي پنجره ی فولاد كرده بود.
ديگر چيزي نمانده بود. تقريباٌ بيست دقيقه ي ديگر مي رسيد و جلوي ضريح زانو ميزد.
داخل صحن شد، روبه روي گنبد كمر خم كرد و سلام داد. آرام قدم بر ميداشت، كفشهايش را در كيسه اي گذاشت و وارد شد. چشمش كه به ضريح افتاد ناخواسته بغض كرد، اشكهايش سرازير شدند، زانوانش خم شدند، زيرلب زمزمه كرد:
آدم ای شاه امانم بده...
محكم قدم برميداشت و ديگر از هيچ مشكلي هراس نداشت؛ چون ميدانست كسي پشتش است. كسي كه ياري اش ميدهد، كسي كه دوستش دارد كسي كه...