باران رحمت

زیارت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال

در آسمان خدا ابر سپیدی با پدر و مادرش زندگی می کرد.ابر کوچولو خوشحال و سرخوش در هوای زمستای از این ور آسمان بالهای ابری اش را باز می کرد و پرواز میکرد. صدای خنده های ابر کوچولو تمام اسمان را پر کرده بود. گاهی هم ابرهای دیگر چشم غره ای هم به او می رفتند.

البته ابر کوچولو با اینکه می خندید ته ته قلبش یک غصه هم داشت.....

شرح داستان

در آسمان خدا ابر سپیدی با پدر و مادرش زندگی می کرد.ابر کوچولو خوشحال و سرخوش در هوای زمستای از این ور آسمان بالهای ابری اش را باز می کرد و پرواز میکرد. صدای خنده های ابر کوچولو تمام اسمان را پر کرده بود. گاهی هم ابرهای دیگر چشم غره ای هم به او می رفتند.

البته ابر کوچولو با اینکه می خندید ته ته قلبش یک غصه هم داشت .او از زمانی که به دنیا امده بود یک قطره باران هم نداشت. وقتی دوستانش را می دید که مشغول بارندگی هستند به آنها حسودی می کرد.

پدر و مادر ابر کوچولو هر کاری کردند هیچ فایده ای نداشت.کم کم همه ی ابرها سر و صدایشان بالا گرفت که چرا از ابر کوچولو هیچ بارانی نمی باره .

مادرش کنج آسمان می نشست و با دلی غمگین اشکهایش را پاک می کرد و پدر غم و غصه را به روی خود نمی آورد ولی از درون ناراحت بود. مشکل هرروز بزرگ تر بزرگ تر به نظر می رسید .

در یکی از روزهای بارانی خورسید خانم که پشت ابرها پنهان شده بود و از اینکه نتوانسته بود نورهای طلایی اش را به زمین بفرستد کمی کسل بود مادر ابر کوچولو را دید که یواشکی گریه می کند .خورشید از سر بی حوصلگی خمیازه ای کشیدو گفت : چرا اینقدر خودت را ناراحت می کنی ؟ چرا این همه  غصه ؟  چرا ای همه اشک ؟ من مطمئن هستم ابر کو چو لو هم روزی قطره های باران را از خودش به سمت زمین سرازیر می کند ،آن وقت است که لبهایت پر از گل خنده می شود .

 مادر اما سکوت کرد و به دور دست ها خیره شد .

روزها از پی هم می گذشتند و مشکل حل نمی شد.همه منتظر بودند ابر کوچولو هم به کمک آنها بیاید و با قطرات باران خود زمین را سیراب کند.

در یکی  از روزها ی آفتابی ابر کوچولو از خواب بیدار شد. انگار چشم هایش را به هم دوخته بودند . دوباره به یاد مشکلش افتاد دلش آرام و قرار نداشت. فکری مثل برق از سرش رد شد تمام نیروی جوانی اش را جمع کرد و با خودش گفت :

من که هیچ سودی برای دیگران ندارم تازه غم و غصه ای برای پدر و مادرم شده ام.من باید از اینجا بروم . به یک جای دور جایی که کسی مرا نشناسد جایی که.....

همینطور زیر لب با خودش حرف می زد و با چشمانی غصه دار به اسمان ابی نگاه کرد. دل کندن از انجا برایش سخت بود ولی انگار چاره ای نبود. روانه شد و مدتی میان ابرها پرواز کرد .

آن روز خورشید خانم لبخندی به ابر کوچولو زد و گفت :

امروز چه روز زیبایی است. هوا چقدر خوب است این طور نیست؟

ابر کوچولو با حالتی ناراحت گفت :

 آره همینطور است .

خورشید که متوجه ناراحتی ابر شده بود پافشاری کرد و علت ناراحتی اش را پرسید . ابر کوچولو احتیاج داشت با کسی درد و دل کند اما انگار زبانی برای گفتن نداشت. از خورسید خانم خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد خودش هم  مقصد را نمی دانست .فقط می رفت . از دور گنجشکی را دید که پرواز کنان می رود . ابر کوچولوبا صدایی بلند گنجشک را صدا زد. گنجشک پرهایش را چند بار باز و بسته کرد . ابر کوچولو اهسته سلام کرد و پرسید :

گنجشک پر طلایی کجا می روی؟

گنجشک با خوشحالی گفت :

 من برای پیدا کردن غذا به این سمت امده ام الان هم به نزد جوجه هایم می روم. تو به کجا  سفر می روی؟

ابر کوچولو آهی از عمق دلش کشید و داستان زندگی اش را تعریف کرد . گنجشک پر طلایی بالهایش را روی ابر کشید و با این کار احساس همدردی خودش را نشان دادو با مهربانی دورش پرواز کرد و گفت:

غصه نخور ابر کوچولو، امروز را مهمان خانه من باش . ابر سپید پرسید :

گنجشک مهربان خانه ی تو کجاست ؟

   گنجشک با لبخندی که روی لبش داشت گفت:

خانه من ، خانه من در همان شهر امام مهربانی هاست . امام خوبی ها ، امام بخشندگی ها ..... من مطمئن هستم میان دیدار من و تو رازی است که فقط خدا از آن خبر دارد.

در راه رفتن به خانه ؛گنجشک از شهر مقدس مشهد  برای ابر کوچولو صحبت کرد، از پنجره های فولادی ، از سقاخانه ی آقا. خلاصه کلی با هم حرف زدند تا به مقصد رسیدند.

خانه ی گنجشک یک خانه کوچک و صمیمی بود . جوجه هایش انگار می خواستند با زبان بی زبانی به ابر کوچولو خوش آمد بگویند.آنها تا به حال از این نزدیکی ابر ندیده بودند.

ابر کوچولو آن شب را مهمان خانه آنها بود .مهمان شهری پر از عشق و دوستی .آن شب با همه ی خوشی ها و دلتنگی هایش صبح شد.

ابر کوچولو با صدای جیک جیک جوجه ها همراه با خمیازه ای از خواب بیدار شد . صدای جوجه ها در سرش ضربه می زد. ابر کوچولو به گنجشک سلام کرد و گفت :

چه صبح دل انگیزی. تمام دیشب را به آقای مهربانی ها فکر می کردم . گنجشک خنده ای کرد و گفت : حتما دلت می خواهد به حرم بروی؟

ابر کوچولو گفت:

حرم !!!

گنجشک این بار بلند تر خندید و گفت :

فقط صبر کن .

گنجشک و ابر کوچولو  و وقتی خورشید خانم کامل در وسط آسمان قرار گرفت ،روانه حرم شدند. به حرم که رسیدند دل ابر کوچولو لرزید . احساس خوبی داشت . گنجشک تمام آنچه را که باید از آقا تعریف کند، گفت. هر دو بالای حرم ایستاده بودند. ابر کوچولو  فقط گوش می کرد. گنجشک گفت:

حتما قصه ضامن آهو را شنیده ای؟

ابر کوچولو با حالتی متعجب به او نگاه کرد .گنجشک با لبخند همیشگی اش قصه ضامن آهو را برایش تعریف کرد.

گفت :

این آقای مهربان ما ضامن آهو شده بود. آهوی بی گناهی که در پی غذا برای بچه هایش بود . ولی شکارچی آن را می گیرد . آنجاست که آقا امام رضا مثل یک نجات دهنده می رسد و آهو را ضمانت می کند و آهو می رود و به  بچه هایش غذا می دهد و بر می گردد. آنجاست که دل سیاه شکارچی هم سفید می شود . گنجشک ادامه داد. قصه های آقا که فقط قصه ی آهو نیست آقا از این مهربانی ها زیاد دارد . آقا همیشه بخشنده بوده است.به همه کمک می کرده است . به فقیران، به یتیمان ، حتی به ما حیوانات. هرچه می خواهی می بخشد .

گنجشک بالهایش را باز کرد و پرواز کنان پیش کبوترهای حرم رفت تا ابر کوچولو با آقا تنها باشد. ابر کوچولو دهانش را باز  کرد که چیزی بگوید اما نتوانست . صدایی نداشت . توی دلش گفت :

اصلا چه خوب شد که من بارانی ندارم . اگر از من هم مثل بقیه ابر ها باران سرازیر می شد ، که من با آقا آشنا نمی شدم و هیچ وقت حرم را نمی دیدم . چه خوب شد .... چه خوب شد..... توی دلش حرف می زد.

ای امام مهربانی ... ای امام بخشنده  من مطمئن هستم  آمدنم پیش تو بی دلیل نبوده است. خدا می خواست در یک گوشه ای از این دنیا ابر کوچولویی هم به خدمت امام رضا درد و دل کندو قصه زندگی اش را تعریف کند. ابر کوچولو  یاد قصه و غصه اش که افتاد ناگهان  بی اختیار اشک از چشم هایش سرازیر شد. یک دانه ... دو دانه ...سه،  پنج، ده، تا هزارتا دانه اشک. چشم هایش بسته بود و اشک می ریخت که صدای گنجشگ را شنید .

ابر کوچولو... ابر کوچولو دارد باران می آید.

چشم هایش را باز کرد . حرم آقا دارد خیس می شود . مگر می شود  خودش هم باورش نمی شد. او که بارانی نداشت. اشکی نداشت. خودش هم باورش نمی شد .یاد حرف گنجشک افتاد "آقا هر چه دارد می بخشد حتی به حیوانات" و با خودش گفت: حتی به یک ابر کوچولو.

آقا ، به ابر کوچولو بخشید . به او یک معجزه بخشید . ابر کوچولو گفت : باید بروم ...باید بروم  این خبر را به تمام ابر ها ، به پدر و مادرم بدهم. به بالای سرش که نگاه کرد، خورشید خانم از پشت ابرها به او چشمک زد .

                                                                           صبا کشتکاری/ گروه سنی ج

                                      کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان بندر ریگ/ استان بوشهر