دعای باران
امید
زن كوزهي آب را از لبِ پنجره برميدارد و با ليوان مسي كه روي طاقچه چيده مقابل مرد ميگذارد. مرد كوزهي آب را برميدارد و خم ميكند و آب ليوان سر ميرود. نگاهي به زن ميكند كه به ليوان خيره شده بود و بعد زن فرياد ميكشد..
زن كوزهي آب را از لبِ پنجره برميدارد و با ليوان مسي كه روي طاقچه چيده مقابل مرد ميگذارد. مرد كوزهي آب را برميدارد و خم ميكند و آب ليوان سر ميرود. نگاهي به زن ميكند كه به ليوان خيره شده بود و بعد زن فرياد ميكشد: اكبر آب رو حروم نكن. دستهاي زمخت مرد روي زانوهايش ميافتد. زن خم ميشود و از پنجره بيرون را نگاه ميكند و آرام ميگويد: غروبي شامتو بيارم. مرد سرش را بالا ميگيرد و بعد تكان ميدهد.
زن دامن چيندارش را با دستهايش ميتكاند و يقهي بلوز قرمزش را عقب و جلو ميكشد و ميگويد: ناهارم نخوردي نميشه كه. و بعد كنار اجاق كوچكي كه گوشهي اتاق گذاشته ميرود و قابلمه را از روي آن برميدارد. مرد كه كلاهش را از روي سرش برميدارد و پرت ميكند وسط اتاق. گونههاي زن سرخ ميشود و ابروهاي كلفتش درهم ميرود: اكبر چيزي شده؟
مرد مشتهايش را روي زمين ميكوبد و ته ريشش را ميخارد و با صداي گرفته ميگويد: بيآبيامون نميدهد. زن سرش را پايين مياندازد و زير لب ميگويد: کَرَمَش رو شکر مگه كاري از دستمون برميآيد.
و بعد سكوت توي اتاق ميپيچد. مرد بلند ميشود و به طرف درِ چوبي ميرود. صداي زن بلندتر از قبل ميشود: كجا؟ برميگردد به چشمهاي سياه زن خيره ميشود و ميگويد: واسه دعاي بارون ميريم.
زن از جايش ميپرد و نزديكتر ميرود و دستش را به در تكيه ميدهد و ميگويد: الان اين وقت شب. مرد چشمهايش را كه پُر از خواب شده ميمالد و ميگويد: تنها نيستم. صداي زن توي اتاق ميپيچد: من كه تنهام. دور و بَرمونم كه هيچ خونهاي نيست. من از ترس ميميرم. ابروهاي مرد درهم ميرود: خوب ميگي چي كار كنم. بالاخره بايد يه كاري كرد تا دور روز ديگه زمينها جهنم، خودمون از بين ميريم.
چشمهاي زن برق ميزند و چانهاش ميلرزد. چشمش به حياط بزرگ و تاريك كه شاخههاي درخت خشكيده سايه انداخته ميافتد و بعد ميگويد: خوب صبح بريد. مرد سرش را بالا ميگيرد و ميگويد: دعاي بارون صبح و شب نداره كه زن كنار پنجره ميرود كبريت را برميدارد و ميخواهد شمعها را روشن كند ولي دستش ميلرزد و كبريت روشن نميشود و از دستش ميافتد. با بغض توي گلويش ميگويد: اكبر شبه ميترسم.
مرد دستگيرهي در را فشار ميدهد و ميگويد: نميشه كه نَرَم، فردا اگه پرسيدن چرا نيومدي بگم چي زنم نذاشت. زن گريهاش ميگيرد و ميگويد: اكبر تو رو خدا نرو، خدا كه راضي نيست كه اينطوري منو اينجا ول كني بري. دعاي بارونم تا صبح طول ميكشه. مرد برميگردد و كلاهش را از روي زمين برميدارد و ميگويد: ترس نداره كه يه شبه و بعد در را پشت سرش نيمهباز ميگذارد و غُرغُر ميكند. زن از پنجره مرد را نگاه ميكند كه چكمههايش را پايش ميكند. گرهي روسرياش را شُل ميكند و به ديوار تكيه ميدهد. سُر ميخورد و روي پشتي ميافتد. سرش را بالاي دستهايش ميگيرد و گريه ميكند! صداي غِژغِژ در سرش را محكم ميچسبد و زير لب بسما... ميگويد. بلند ميشود قفل در را محكم ميكند. هنوز صداي مرد از حياط ميآيد كه بُزها را يكي يكي راهي طويله ميكند. ميخواهد پنجره را ببند كه نمنم باران توي صورتش ميخورد. مرد چكمههايش را درميآورد.
مريم نوروزيصديق/ گروه سنی ه
کانون پرورش فکریئ کودکان ونوجوانان _ استان زنجان