سانحه
این داستان توسط امیر ارسلان گرجی زاده عضو نوجوان مرکز فرهنگی و هنری شماره یک کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهر یاسوج نوشته شده است.
اوضاع متشنج بود و رسانه ها و سایت های مجازی و اخبار رادیو و تلویزیون مدام از شیوع آنفلوانزای مرغی که در حرم همه گیر شده بود حرف می زدند. بازار شایعات هم داغ و داغ تر می شد . وزیر بهداشت اعلام کرد که به احتمال زیاد ویروس از طریق یکی از زائران کشور های همسایه وارد حرم شده بود .
دو روزی بود که حرم با تمام زائران قرنطینه شده بود . و اخبار اعلام کرد که به پزشک نیاز دارند برای رسیدگی به بیماران .
آقای دکتر نیازی و خانمش هر دو پزشک بودند و تصمیم داشتند که برای کمک به هم نوعان خود به مشهد بروند . اما نگران پسرشان آرمان بودند. بالاخره آرمان را نزد مادربزرگش گذاشتند و به مشهد رفتند .
روزها سپری می شد و هر روز خبر تازه ای راجع به حرم و بیماری آن به گوش می رسید . تا اینکه اخبار ساعت 20:30 اعلام کرد که خطر رفع شده و پزشکان توانستند بیماری را کنترل و بیماران را مداوا کنند . بالاخره بعد از چندین هفته آرامش به کشور باز گشت .
آقا و خانم دکتر نیازی به بازار مشهد رفتند و برای همه سوغاتی خریدند . مخصوصا برای آرمان . دلشان تنگ شده بود وجود خستگی همان روز به طرف تهران راه افتادند . اما نرسیده به شاهرود آن اتفاقی که نباید اتفاق افتاد و بر اثر تصادف با یک کامیون هر دو جان خود را از دست دادند .
از آن روز به بعد آرامان دیگر آن پسر شاد سابق نبود به چشمانش که نگاه می کردی انگار در اقیانوسی از دلشوره غرق می شدی و نگاهش پر از سوال هایی بود که از هیچ کس پرسیده نشد . نه با کسی حرف می زد و نه حتی گریه می کرد . همه نگران حال او بودند . دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود . دوست داشت یک بار دیگر آنها راببیند حتی توی ..
مرداد ماه بود و زمان میلاد امام رضا (ع)آرمان ازبیرون برمی گشت . صلوات خاصه ی امام رضا از تلویزیون پخش می شد .آرمان با سرعت به طرف تلویزیون رفت و خاموشش کرد . پدربزرگ با تعجب پرسید:چیکار می کنی آرامان؟ آرمان جواب داد: خاموشش می کنم دوسش ندارم
پدر بزرگ : چرا پسرم اون امام مهربون ما ست
ارمان گفت : نه اصلا مهربون نیست اون باعث شد پدر و مادرم بمیرند
پدر بزرگ راجع به امام و معجزات و مهربونی هاش برای آرمان صحبت کرد اما هیچ تاثیری روی آرمان نداشت . و او همچنان امام رضا را مقصر مرگ پدر و مادش می دانست.
آن شب آرمان مثل هر شب تا دیر وقت در رختخوابش بیدار بود و به گذشته ها فکر می کرد به روز هایی که همه دور همه جمع بودند و هنوز آن اتفاق نیفتاده بود و با این افکار به خواب رفت .
فردا صبح آرمان آن پسر سابق نبود با صدای بلند به پدر بزرگ و مادربزرگ سلام و صبح بخیر گفت و مقداری پول از پدر بزرگ گرفت به شیرینی فروشی سر کوچه رفت......
-آقا بفرمایید شیرینی میلاد امام رضاست ....