عیدی

زیر رده : داستانک
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

از سرکاربه خانه برمی گشتم هوا داشت تاریک می شد ،به داروخانه رفتم تا داروهای مادر را بگیرم بعداز مرگ علی مادر بیمار شده بود و پدر توانایی کار کردن نداشت.من شده بودم مردخانه داروهارا به مادر دادم سرش را به سینه ام چسباندم دلداری اش دادم .بعداز آن تصادف که علی را از دست دادیم من شدم همدم مامان و بابا آنها خیلی به من وابسته شده اند .

شرح داستان

از سرکاربه خانه برمی گشتم هوا داشت تاریک می شد به داروخانه رفتم تا داروهای مادر را بگیرم بعدازمرگ علی مادر بیمار شده بود و پدر توانایی کار کردن نداشت.من شده بودم مردخانه ، داروها را به مادر دادم سرش را به سینه ام چسباندم دلداری اش دادم.بعداز آن تصادف که علی را ازدست دادیم من شدم همدم مامان و بابا ،آنها خیلی به من وابسته شده اند.صبح آماده شدم که بروم سر کار که صدای در آمد ،در را باز کردم پستچی بود نامه ای به من داد. برگه اعزام به سربازی بود .عرق سردی روی پیشانی ام نشست.یادم افتاد قبل از تصادف ، با علی رفتیم و فرم رفتن به سربازی راپرکردیم.حالا چیکار کنم چطور خانواده راترک کنم آنها به غیراز من کسی را ندارند.آن روز خیلی ناراحت بودم.ودلم شکست نمی دانستم اگر مادر بفهمد چه می کند. ماجرا را به پدرگفتم ، پدروقتی فهمید خیلی ناراحت بود اما وقتی ناراحتی من را دید آرام گفت :پسرم برو به سلامت ، خدا بزرگ است.خودم کار می کنم .تا تو برگردی مراقب مادرت هستم نگران ما نباش.روزاعزام مادر فقط گریه می کرد.آن لحظه شکسته شدن دلم را شنیدم ودلم را سپردم به خدا.وقتی فهمیدم باید به مشهد بروم از دیدن امام رضا خوشحال بودم امااز طرفی هم خیلی نگران شدم .شهرکردکجا و مشهد کجا ، چطورمی توانم ازخانواده ام دور باشم اشک تمام صورتم را شست .به مشهدکه رسیدم حرم آقا را دیدم .گفتم: یا امام غریب کمکم کنید نگذارید پدرو مادرم سختی بکشند. به حرم امام رضا(ع)رفتیم دلم خیلی گرفته بود.با امام درددل کردم.  وقتی از حرم بیرون آمدم و برای گرفتن کفش هایم به امانت دارمراجعه کردم .مرد امانات دار وقتی دید خیلی ناراحتم علت ناراحتیم راپرسید. ماجرارا برایش تعریف کردم.اولبخندی زد وگفت نگران نباش امام رضا (ع) هیچ غریبی را دست خالی از خانه اش بیرون نمی کند. بعداز دو روز دیدم اسم من را درپادگان صداکردند به دفترپادگان رفتم . سر گروهبان نامه ای را به من دادند آن برگه ی انتقالی من به استانم و بهتر بگویم شهرم بود. زانوانم ازخوشحالی می لرزید قدرت ایستادن نداشتم. خودم را با چشمان بارانی به حرم آقا رساندم و از محضر ایشان تشکر کردم و به استانم برگشتم وقتی ساعت خدمتم تمام می شد کارمی کردم  و کنارخانواده ام‌ بودم تمام این مدت برایم سوال بود که چطور اینقدرسریع انتقالی دادند. یک روز درتلویزیون رئیس کل پادگان های کشور را به یک برنامه دعوت کرده بودند.خدای من یا امام غریب او همان خادمی بود که امانت دار کفشداری حرم آقا بود .


اثر علی رضا رحیمی نوجوان 13 ساله عضو مرکز فرهنگی هنری فارسان استان چهار محال و بختیاری است .


مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٧
سال تولید : ۱٣٩٧
زبان : فارسی