ساعت با بند زرد

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : حدیث ندری

حديث ندري- 12سال- مركز شماره يك اروميه

شرح داستان

                                           ساعت با بند زرد

مادربزرگ ساكش رو بسته بود. چند بار به سراغش رفتم و گفتم: " مادر بزرگ، همه وسايلت رو برداشتي؟ قرصها يادت نره... عصايت را گم مي كني...مادربزرگ دوستم مريم رفته بود مشهد، از اونجا يك ساعت مچي خيلي قشنگ خريده بود...راستي مادربزرگ من زرد را دوست دارم يادت نره ...آهان..."

مادربزرگ عينكش را روي صورتش جا به جا كرد و گفت: " كمتر حرف بزن دختر جان...تو كه من را گيج كردي..."

سرم را پايين انداختم نمي دونستم چطور به مادر بزرگ بگم كه لطفا سوغاتي هاي خوب بياور. قرار نيست هركسي به مشهد مي رود جا نماز و تسبيح بياورد. عمه جان هم ماه گذشته رفته بود و برايم چادر نماز آورده بود. من دلم ...مي خواهد از همان ساعت مچي هاي مريم يا يك شال زيبا از همانهايي كه سارا دارد سوغاتي بگيرم. يا از آن كيف چرمي هايي كه معصومه دارد. مادر بزرگ رفت . چشمام پر اشك بود. خدايا! چرا نگفتم؟ چرا! چرا! چرا!!!...

هر بار كه مامانم با مادر بزرگ تلفني صحبت مي كرد، كنارگوشش وز وز مي كردم مامان بپرس بازار رفته يا نه ... مامان بپرس...

مامانم هم هر بار گوشي رو قطع مي كرد و با عصانيت مي گفت اون رفته زيارت، نرفته كه بازار را بگرده.

همش خودم دلداري مي دادم كه خوب زيارت جاي خود، ولي مادربزرگ كه دست خالي نمي ياد. قرار بود مادر بزرگ برگردد. رفتيم فرودگاه و منتظر شديم تا مادر بزرگ اينا برسند. همش خودم را توي دست و پاي مادربزرگ مي انداختم تا شايد بگه...برات يه ساعت مچي خريدم. ولي مادربزرگ اون قدر سرگرم سلام وتعارف با اين و اون بود كه من را نمي ديد. به خانه رسيديم . از مادر بزرگ پرسيدم: " مامان جون چي برامون آوردي؟ ". مادربزرگ عينكش را روي صورتش جا به جا كرد و گفت: " بذار از راه برسيم، بعد سوال بپرس.".

بعد از استراحت دوباره رفتم تو اتاقش. مامان جون،! قلبم داره از جاش مي يا بيرون هاچي برامون آوردن؟ مادربزرگ ساكش رو گذاشت روي چرخش و زيپش را باز كرد. از خوشحالي دل تو دلم نبود. يه پيرهن مردانه براي بابا، يه يوسري نگين دار واسه ي مامانم،... پس ماماني من چي ؟ مامان بزرگ گفت: "يه لحظه" . و دستش را گذاشت روي قلبش ...واي مادربزرگ چي شده...چرا رنگت كبود شد...مامان. مامان...ارژانس خبر كرديم و مادر بزرگ زير اكسيژن به بيمارستان رفت.

فرصت يك دقيقه اي ملاقات به ما دادند تا به ملاقات مادربزرگ بريم...

مادربزرگ چشمهايش رابسته بود و آرام آرام نفس مي كشيد...شب مادر بزرگ به خواب ابدي رفت. چه روزهايي بود... روزهاي سخت جرا شدن از او كه مهربان بود و جزئي از خانه ي ما

مادر ساك كادربزرگ را باز كرد...بسته اي باز نشده توي ساك بود...مادر آن را باز كرد...

يك چادر نماز سفيد با گل هاي ريز صورتي، يك جا نماز سفيد و يك تسبيح فيروزه اي ...

مادر آنها را به من داد و گفت: " اين ها براي توست." وقتي جا نماز را باز كردم، ساعتي دخترانه با بند زرد ميان آن بود...آه...مادربزرگ مهربانم...

اي كاش به جاي ساعت، خواسته بودم كه هميشه كنارم بماني...

حديث ندري- 12سال- مركز شماره يك اروميه