منم دلم گوشی می‌خواد...!

موبایل

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

از وقتی که امیر موبایل گرفته بود، دیگه به من توجهی نمی‌کرد. انگار که منو نمی‌شناسه و تا حالا با من دوست نبوده. فقط با پارسا و پژمان می‌گشت........

شرح داستان


از وقتی که امیر موبایل گرفته بود، دیگه به من توجهی نمی‌کرد. انگار که منو نمی‌شناسه و تا حالا با من دوست نبوده. فقط با پارسا و پژمان می‌گشت. پارسا و پژمان برادرهای دوقلو و پسرهای آقای مهندس زمانی بودن. همه تو محله اونا رو می‌شناختن. آخه وضع‌شون خیلی توپ بود. تازه یه ماشینِ مدل بالا هم داشتن که همه‌ی بچه‌های کوچه آرزوی یه‌بار سوار شدنشو داشتن. و حالا امیر با اون دو نفر کلی صمیمی شده بود. هر دفعه، با کلی منت‌کِشی امیر رو راضی می‌کردم تا فقط یه‌ربع، تو کوچه با هم گُل‌کوچیک بازی کنیم. وقتی هم که می‌خواستیم بازی کنیم، امیر کلی قیافه می‌گرفت و یک‌سره پُزِ گوشیشو بِهِم می‌داد و بعد از چند دقیقه بازی که سر و تَهِش هم معلوم نبود، دوباره یادِ گوشیش می‌افتاد و می‌گفت: «ای بابا! گُل‌کوچیک که نشد بازی! قراره پارسا بِهِم زنگ بزنه و با هم بریم پارک بلوتوث ‌بازی کنیم!»

و بعد از گفتن اون حرف، منو که از اول بچه‌گی باهاش دوست بودم، وِل می‌کرد و می‌رفت سراغ اون دوتا بچه! صبح تا شب موبایلشو تو دستش می‌گرفت و باهاش بازی می‌کرد.

روزها همین‌جوری می‌گذشت و من در حسرت داشتن موبایل می‌سوختم. خیلی دوست داشتم که منم مثل امیر یه موبایل داشتم و می‌رفتم پارک و باهاش بلوتوث‌بازی می‌کردم. اگر به بابا می‌گفتم که برام موبایل بخره، بابا از خونه پرتم می‌کرد بیرون؛ آخه بابا نون شبمون رو هم به زور درمی‌آورد. تازه برای خودِشم موبایل نگرفته بود، چه برسه به این‌که بره برای من یکی بخره!!!

اون روز غروب تنها روی جدول کنار خیابون نشسته بودم که پارسا و پژمان و امیر اومدن تو کوچه و بعد از چند لحظه، بی‌اعتنا از کنارم رد شدن. حداقل قبلاً وقتی منو می‌دیدن بِهِم سلامِ خشک و خالی می‌کردن؛ اما این‌دفعه هیچ‌کدومشون بِهِم نگاه هم نکردند، چه برسه به سلام! دیگه طاقتم تموم شد. شروع به گریه کردم. داشتم گریه می‌کردم که صدایی توجهمو به خودش جلب کرد. صدا از پشتم میومد؛ یعنی از توی جویی که من روی جدولش نشسته بودم. بلند شدم و خوب توی جوی رو نگاه کردم، باورم نمی‌شد، یه موبایل سفیدِ خوشگل توی جوی بود و داشت زنگ می‌خورد! زود پریدم توی جوی و با خوشحالی موبایل رو برداشتم. تازه موبایلو تو دستم گرفته بودم که صدای زنگش قطع شد! بهتر از این نمی‌شد. زود دویدم سرِ کوچه تا شاید امیر اینا رو پیدا کنم. سرِ کوچه که رسیدم دیدم همون‌جا نشستن و دارن با هم حرف می‌زنن. فوراً دویدم طرفشون و داد زدم: «امیر! نگاه کن، منم موبایل دارم، به خدا موبایل دارم!!!»

امیر که از قیافش معلوم بود که حسابی غافل‌گیر شده، گفت: «بچه‌ها اون‌جا رو! یه موبایل واقعی!!!»

با گفتن این حرف سریع از جاش بلند شد و به طرفم اومد و گفت: «بده ببینم!»

با شنیدن این حرفش یادِ خودم افتاد. آخه قبلاً که من موبایل نداشتم، هر دفعه که به امیر می‌گفتم: «امیر! یه لحظه موبایلتو بده ببینم.» پوزخندی می‌زد و می‌گفت: «نه، خرابش می‌کنی...!»

- بده دیگه! بده ببینمش!

این صدای امیر بود که داشت دستشو به طرفم می‌آورد تا موبایلمو ازم بگیره. سریع موبایلمو عقب کشیدم و بلند گفتم: «نه! خرابش می‌کنی!»

امیر با شنیدن حرف من، دستشو انداخت و با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت: «حق داری!»

پشیمونی توی چشماش موج می‌زد. راستش منم از حرفی که زده بودم پشیمون بودم. به همین خاطر گوشیمو گرفتم طرفشو گفتم: «بیا! اما فقط یه لحظه!»

امیر با خوشحالی موبایلو ازم گرفت. چند تا دکمه زد و با هیجان گفت: «آره! راست می‌گه، واقعیِ واقعیه!!!»

با شنیدن حرفش با تعجب گفتم: «اِ... امیر... مگه برای تو الکیه؟!»

امیر که اصلاً انتظار چنین حرفی رو نداشت، یک‌دفعه سرشو بالا آورد و با مِن و مِن گفت: «اِ... نه... چیزه... می‌دونی...!»

هنوز حرف امیر تموم نشده بود که صدای پای یه نفر از پشت سر شنیده شد. برگشتم، حبیب بود که داشت دوان دوان میومد. حبیب هم‌کلاسی امیر بود. وقتی رسید به ما رفت پیش امیر و گفت: «سلام امیر! اون ماشین حسابی رو سر امتحان بِهِت داده بودم رو بده.»

- کدوم ماشین حساب؟

- همون ماشین حسابی که شبیه موبایل بود دیگه، بده می‌خوام...!

هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمش به موبایل امیر که توی دستش بود افتاد و گفت: «اِ... ماشین حسابم که این‌جاست... از کجا می‌دونستی که لازمش دارم...؟!» و در حالی که موبایل امیر رو از توی دستش بیرون می‌کشید خداحافظی کرد و رفت!!!

تازه فهمیدم که امیر اصلاً موبایل نداشته؛ فقط یه ماشین حساب داشته که اونم برای حبیب بوده! با خنده گفتم: «امیر! تو توی این مدت ماشین حساب می‌گرفتی درِ گوشِتو باهاش حرف می‌زدی...؟!»

یک‌دفعه یاد موبایل خودم افتادم. فوراً موبایلمو از دست امیر گرفتم و گفتم: «اما برای من یه موبایل واقعیه، نه یه ماشین حساب!» و بدون گفتن حرف دیگه‌ای به طرف کوچه راه افتادم که یک‌دفعه موبایلم زنگ زد. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. برگشتم و به امیر نگاه کردم. توی همین موقع پارسا به دادم رسید؛ یه دکمه رو زد و گفت: «حرف بزن.» موبایلو گرفتم درِ گوشم و آروم گفتم: «الو...» صدای یه آقایی از پشت گوشی میومد که می‌گفت: «الو... الو... شما الآن کجایید؟ گوشی من گم شده... لطفاً آدرس اون‌جا رو بدین تا من بیامو گوشیمو ازتون بگیرم... الو...!»

نمی‌دونستم باید چی بگم، فقط بی‌اختیار گفتم: «سرِ کوچه‌ی شهید بهشتی...!!!»



زیبا معروف/گروه سنی ه

کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان- قزوین