راز پلاک عبدالله

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : سال

چند وقت بود که دلم می خواست همراه گروه تفحص به جستجوی شهیدان بپردازم، به دنبال یک جور اجازه بودم. اجازه ای که می توانست از طرف شهیدان باشد. با همین فکرها به خواب رفتم .درخواب ، که بیشتر شبیه یک رویا بود تا یک خواب شبانه. دیدم که در یک بیابان هستم.کمی بیشتر که دقت کردم به نظرم آشنا آمد، اما هر چه کردم نتوانستم اسم آن مکان را به خاطر بیاورم. صدای الله اکبر توجهم رابه سمت راستم جلب کرد... گروهی از رزمندگان که لباس بسیجی به تن داشتند ، با فرمانده شان انگاربه سوی انجام یک عملیات می رفتند. فرمانده که پشت به من ایستاده بود، متوجه حضورم شد.انگار که از پشت سر هم چشم داشته باشد،گفت:

شرح داستان

چند وقت بود که دلم می خواست همراه گروه تفحص به جستجوی شهیدان بپردازم، به دنبال یک جور اجازه بودم. اجازه ای که می توانست از طرف شهیدان باشد. با همین فکرها به خواب رفتم .درخواب ، که بیشتر شبیه یک رویا بود تا یک خواب شبانه. دیدم که در یک بیابان هستم.کمی بیشتر که دقت کردم به نظرم آشنا آمد، اما هر چه کردم نتوانستم اسم آن مکان را به خاطر بیاورم. صدای الله اکبر توجهم رابه سمت راستم جلب کرد... گروهی از رزمندگان که لباس بسیجی به تن داشتند ، با فرمانده شان انگاربه سوی انجام یک عملیات می رفتند. فرمانده که پشت به من ایستاده بود، متوجه حضورم شد.انگار که از پشت سر هم چشم داشته باشد،گفت:

بیا پسر جون. می دونم واسه چی اومدی بیا دنبالمون

    من هم با تعجب بسیار، دنبال آنها به راه افتادم.احساس خوشایندی که در کنار رزمنده ها وفرمانده ی با اخلاق ومهربانشان تجربه کردم.دیگر هیچ وقت به سراغم نیامد. فرمانده که پشت سر او حرکت می کردیم، هراز گاهی به یکی از رزمنده ها که بعد فهمیدم نامش عبدالله است می گفت :

- عبدالله جان، کبوترها پریدن .آشیانه آماده اس؟

عبدالله باچهره ای سیاه که نشان می داد اهل خوزستان یا بوشهر یا حوالی آن جا باشد،با لهجه ای شیرین در پاسخ می گفت :

 هاکاکو! براشون آب ودانه ریختم قدمشون سرچشم.

   می دانستم این نوع تاکنیک و رمزها مخصوص رزمنده ها وجبهه است. ای کاش می دانستم مقصدمان کجاست؟ناگهان فرمانده ، انگار که فکرم راخوانده باشد.گفت:

داداش ،داریم میریم عملیات. اونم یه عملیات دبش .

جاخوردم .عملیات؟ آن هم در این دوره زمانی؟جنگ وجنگ که خیلی وقت بودکه تمام شده بود. هزاران سوال دیگر ذهنم رامشغول کرده بود .با تعجبی دوچندان دنبال گردان به راه افتادم.می خواستم بروم جلوتر که فرمانده مانعم شد و شد بروم جلوتر که فرمانده مانعم********************************گفت:

کجا با این عجله ؟حداقل لباس بسیجی ات روبپوش.

درست می شنیدم لباس های بسیجی ام؟درباره چه حرف می زد؟درهمین فکرها بودم که عبدالله برایم یک دست لباس بسیجی تمیز آورد وگفت :

اینو بپوش کاکو برو تو اون سنگر لباس ها توعوض کن.

به محض شنیدن کلمه سنگر به عبدالله گفتم :

 عبدالله جان! تا اینجا هم زیاد اومدم.سنگر کجا بود وسط بیابون؟

عبدالله خنده ای کرد وگفت :

 مثل اینکه چشاتم ضعیفه.باید عینک بزنی. اونجا رونگاه کن .

 وبا دوستش گوشه سمت راست بیابان رانشانم داد وگفت :

 اونجاس برو دیگه .

 انگار در دنیای دیگر بودم. همه جا مثل جبهه شده بود. سنگرها ، تانکرهای آب ، قمقمه های خالی افتاده در جای جای جبهه، منورهای آسمان و حتی شلیک گلوله های عراقی وایرانی. داخل سنگر رفتم ولباس هایم راعوض کردم.حالا کاملا درحال وهوای جبهه قرار گرفته بودم .

   باصدای یا مهدی ، ازسنگر بیرون پریدم... انگار عملیات شده بود من هم قاطی رزمنده ها برای عملیات می رفتم عملیات شروع شد.عبدالله با صلابت تر از بقیه جلوتر از همه حرکت می کرد وهر لحظه با سنگر گرفتن روی تپه ها خمیازه ای سوی تانک های دشمن رها می کرد.

آخر عملیات بود کم کم داشتیم پیروز می شدیم،که عبدالله از بالای تپه به زمین افتاد.عبدالله درهمان لحظات اول عملیات گفت :

 کاکو اجازه توگرفتی من همینجام منتظرتم

 فرمانده گفت :

یا حسین مثل اینکه آشیانه مون رو می خوان بمباران کنن.

درست هم می گفت.چند لحظه بعد داخل گودال، محشری شده بود. رزمنده ها عین گلبرگ های پرپر می شدند. یکی پس از دیگری.سوزشی در بدنم احساس کردم. آه خدای من! دردی جانکاه وجودم راگرفت... و ناگهان ازخواب پریدم... تمام تنم عرق کرده بود.به فکر خوابم بودم.من اجازه رااز عبدالله گرفته بودم.

نباید وقت را تلف می کردم. فردا صبح به((بنیاد شهیدوامورایثارگران)) رفتم وسراغ گروه تفحص راگرفتم.آنها هم اتاق شان رانشانم دادند وگفتند :

بفرمایین اتاق سمت چپ ته راهرو

با خوشحالی به سمت اتاق رفتم.با چند سرفه، سینه ام را صاف کردم ودر زدم .صدایی مهربان پاسخ داد :

بفرمایین تو در بازه

 سرمست و خوشحال، وارد اتاق شدم بعد از سلام واحوالپرسی یکی از کارمندها پرسید :

 خیر باشه داداش؟

جواب دادم:

 انشاالله که خیره... می خوام عضو گروه تفحص باشم.

یکی از آنهابه من گفت:

تفحص ؟ می دونی چی میگی؟تفحص کار هرکسی نیست. خطر مین هست وخیلی چیزای دیگه.تازه باید اجازه داشته باشی.

گفتم:

 من اجازه شو دارم.اونم از یک مقام رده بالا

همه چشمانشان گرد شده بود. یک صداگفتند :

مقام رده بالا؟

بله من اجازمو از یه شهید گرفتم اسمش هم عبدالله بود .

وماجرای خوابم را برایشان تعریف کردم .یکی از مسوولان بعد از تمام شدن حرف هایم گفت :

نه بابا ، انگار پیش خداپارتی داری، شهداهم تورامی خوان.

بعد برگه ای راجلویم گذاشت.برگه عضویت امضا وتایید شد. امضا : عبدالله پاسداری...عبدالله پاسداری ؟ ولی من که فامیل شهید را نه می دانستم ونه چیزی به آنها گفته بودم.خیلی تعجب کردم. مسوولی که برگه را به من داده بود، گفت:

 از وقتی اومدی اینجا فهمیدم از عبدالله خبرداری.از تو چشمات خوندم.در ضمن دیشب ازش گلایه کردم وگفتم:((داداش چراخودتو به ما نشون نمیدی؟مادرت چشم انتظاره...))حالا کاکو مارو ببر پیش داداش عبداالله .

به محش گفتن کلمه کاکو،گریه ام گرفت.درست عین عبدالله این کلمه را تلفظ می کرد.برادر شهید پاسداری ادامه داد:

داداشم توی جنگ و تو یک عملیات به شهادت رسیده بود.اما پیکرش هیچ وقت پیدانشد.اما می دانم که تو میدانی اون کجاست؟نه؟

با صلابت ومحکم گفتم:

 بله.

برادر شهیدپاسداری گفت:

فردا ساعت 7 راه می افتیم.

    آن شب را تا صبح ، با شوق دیدن عبدالله خواب به چشمانم نیامد.ساعت 7 صبح ، طبق قرار با بچه های گروه تفحص، به سوی منطقه ی عملیاتی به راه افتادیم... وقتی رسیدیم که دیگر خورشید وسط آسمان بود و با تمام قدرتش به ما می تابید.انگار می خواست جای شهید رانشان مان دهد.

اول که نگاه کردم، دیدم سنگری که در آن لباس هایم راعوض کردم بدون هیچ تغییری دست نخورده باقی مانده بود.سریع خودم را به مکان عملیات و محل شهادت عبدالله که در خواب دیده بودم، رساندم وشروع کردم به زمین کندن. همینطور که بچه ها به من نزدیک می شدند.ناگهان چیزی راحس کردم . دست شهید رادیدم که مشت کرده بود .درست مثل خوابم .دست هایش را به آرامی باز کردم پلاکی در دستش مشاهده کردم .

نام : عبدالله  نام خانوادگی : پاسداری

با خودم زمزمه کردم :

 عبدالله جان شهادتت مبارک باشد.

  • کوثر طرحانی/18ساله/
  •  عضو مکاتبه ای (4 سال سابقه عضویت) - شهر سرابله  - استان ایلام

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵