تصمیم مردانه

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : پرستو عباسفام

پرستو عباسفام 13 ساله مرکز میاندوآب

شرح داستان

تصميم مردانه

روز هایی بود که به سرم زده بود به همراه مدافعان حرم برای دفاع بروم اما ننم و آقام رو برای خود مانع می دیدم وقتی در تلویزیون مدافعان رو می دیدم دلم تکه تکه می شد خیلی دوست داشتم اونجا باشم که بالاخره تصمیم خود رو گرفتم . تصمیم گرفتم دلم روبه دریا بزنم و برای دفاع از حرم برم. رفتم از پایگاه محله ی خودمون پرسیدم که چطور می شه من هم همراه گردانی که تازه می خواند به دفاع بروند، بروم. قرار شد روز چهارشنبه ساعت 9 صبح به راه بیفتیم تمام شب از ترس اینکه چگونه این موضوع رو با ننم در میان بزارم چشمامو روی هم نزاشتم که بالاخره صبح شد آقام برای گرفتن سنگک به نونوایی سر کوچه رفته بود آروم کفشامو پوشیدم که دیدم ننم جارو به دست پشت سرم ایستاده ازم پرسید کجا می روم اولین باری بود که منو ساعت 7 صبح بیدار می دید دست و پایم رو گم کردم و به تته پته افتادم  گفتم وای ننه این مرغ امروز چقد تخم مرغ گذاشته وای ننه این گل ها چقد  خوشبو هستن ننه چرا جارو دستت گرفتی تو که دیروز حیاطو جارو کردی ننم  فهمید و گفت راستشو بگو چی شده و گرنه با این جارو به جونت میفتم دیگه راهی نداشتم ماجرا رواز اول واسش تعریف کردم بعد بهش گفتم حالا ننه جون اجازه میدی برم؟ الان دیرم میشه. این بود که ننم دوید و در رو قفل کرد و کلید رو توسینش گذاشت و خودشم جلوی در ایستاد و گفت حق نداری بری مگه از جونت سیر شدی ؟ حالا اگه تو نری چی می شه ؟ من که جز تو پسری ندارم میخوام واست برم خواستگاری میخوام دومادیتو ببینم  سعی کرد با خوش زبانی و هزاران ترفند نظر مو عوض کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم و کسی نمی تونست نظرم رو عوض کنه به دورو برم  نگاه کردم سریع از روی درخت بالا رفتم و به دیوار رسیدم از روی دیوار به ننم گفتم که هر بدی دیدی حلال کن ننه قول میدم زودتر برگردم دیگه وقت رفتنه دارم میرم. ننمم چند تا سنگ برداشت و به دیوار نزدیک شد می خواست اون سنگا رو بهم پرت کنه که ساکم رو پایین انداختم و خودمم پریدم پایین یه تاکسی گرفتم و به راه آهن رسیدم در صندلی نشستم و منتظر حرکت قطار شدم یه دفعه  صدایی شنیدم که می گفت مجید! مجید! به پشت سرم نگاه کردمو دیدم آقا و ننم با کلی فامیل اومدن خیلی ترسیدم با ترس و لرز به آقام نزدیک شدم و منتظر یه سیلی محکم به پشت گوشم بودم .آروم گفتم، بله آقا جون؟ گفت کجا میری پسرم؟ بدون خداحافظی میخوای بری؟  سرتا پامو نیگاه کرد بغلم کرد و گفت  باورم نمیشه که اینقد زود بزرگ شدی و یه مرد واسه خودت شدی پسرم حلالت کردم برو منتظر اومدنت میمونم من به داشتن چنین پسری افتخار می کنم نگاهی به ننم کردم داشت گریه می کرد  بغلش کردمو روسریشو بو کردم بغض گلومو داشت خفه می کرد جلوی اشکامو به سختی گرفتم نتونست چیزی بگه فقط گریه کرد قطار آماده حرکت شد دیگه وقت خداحافظی فرا رسید  دست آقامو بوسیدمو به طرف قطار دویدم. از پشت شیشه ی کوپه به آقامو ننم نیگاه کردم چقد پیر شده بودن دستی تکان دادم قطار سوتی کشیدو حرکت کرد.

پرستو عباسفام 13 ساله مرکز میاندوآب