ترس از ارتفاع

دسته : اجتماعی

آدم ها وقتی جوان هستی همه به تو اهمیت می دهند چشمت روز بد نبیند وقتی پیر شوی هیچکس دیگر تو را نمی بیند اما، ما برعکس هستیم وقتی که کسی جوان است اصلا به او اهمیت نمی دهند اما اگر پیر شود به او توجه زیادی دارند.

شرح داستان

ترس از ارتفاع

آدم ها وقتی جوان هستی همه به تو اهمیت می دهند چشمت روز بد نبیند وقتی پیر شوی هیچکس دیگر تو را نمی بیند اما، ما برعکس هستیم وقتی که کسی جوان است اصلا به او اهمیت نمی دهند اما اگر پیر شود به او توجه زیادی دارند.

من گوشه ای بودم روی تخت نازنینم و به خوابم ادامه می دادم. من پیش شاه زندگی می کردم. دوازده ساله بودم اما جثه ی بزرگی داشتم و پارچه بندیم درشت بود می خورد پانزده ساله باشم. از یک سالگی شاه من را خریده بود. من یک کلاه سلطنتی بودم اما شاه توی این دوازده سال به من توجه نمی کرد من پس از مطالعه زیاد و با کمک چوب لباسی فهمیدم که شاه این کلاه را برای پدرش خریده بود و چون او مُرد دیگر از این کلاه استفاده نکرد. پس بگو چرا لباس ها به من می گفتند بد بیار! مدت ها گذشت هفده سال داشتم و شاه داشت پیر می شد و خوشحال بودم که دیگر در سر شاه قرار می گیرم و همه به من توجه می کنند

-  سیییییییییییییییییییییس ساکت لباس ها! چوب لباسی یه تکونی بهشون بده حالشون جا بیاد شاه آمد

خیلی وقت بود او را ندیده بودم. وای ی ی ی مرا روی سرش گذاشت چه احساس خوبی اما مردم تظاهرات کردند و به ما حمله می کردند و ای کاش هیچ وقت روی سر شاه نمی رفتم. شانس ما را نگاه کن حالا بدتر از این چی می شد وای از این بدتر شد شاه می خواهد سوار هواپیما بشود و من هم ترس از ارتفاع دارم.

نوشین قاسمی، 10 ساله

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران