شروع زهره

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : فاطمه کریمی

دختری که دوست داردمدرسه برود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد اما به دلیل مشکلات مالی نمی تواند تااینکه ....


فاطمه كريمي مركز سلماس 13 ساله

شرح داستان

                                       به نام خدا

                                            شروع زهره

          با صدای خروس از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد به سمت راستم چرخیدم دلم میخواست بازم بخوابم . چشمهامو بازو بسته کردم توی خواب و بیداری یه لحظه صدای مادرم رو شنیدم که می گفت: هانیه ! بدو زهره رو صدا کن بیاد ظهر شد چقدر می خوابه ! زود بلند شدم و رفتم حیاط هنوز هوا کاملا روشن نشده بود مامانم مثل همیشه داشت نان می پخت خواهرم که ته تغاری خونه است داشت حیاط رو با جارو دستی جارو می کرد دمپایی های کهنه و پاره برادرم رو پوشیدم و با صدای خواب آلود سلام کردم مامانم نگاهم کرد و عرق پیشانی اش رو با پشت دستش پاک کرد.:

  -علیک سلام . بیا به حیوونا آب و غذا بده و برو قالی رو تمومش کن آفرین دختر

       سه تا پله رو یکی در میان پایین اومدم آخری رو پریدم رفتم به طرف آخور,در رو که باز کردم بوی همیشگی حیوونا شبیه بوی تخم مرغ گندیده به مشامم خورد یه جورایی به این بو عادت کردیم . آخور حیوونا یه انباری کوچیک هست که قبلا قرار بوده اتاق بشه برای اینکه حیوونا توی سرما نمونن توی این اتاق جاشون دادیم. دو تا گاو حنایی و پیشونی سفید جای همیشگیشون لم داده بودن چهار تا اردک گوشه انباری خوابیده بودند اردکها مثلا مال برادرم هستند; مثلا میگم چون هیچوقت بهشون نمی رسه یا من یا هانیه بهشون آب و دونه می دیم .حبه انگور هم وایستاده بود و بمن نگاه میکرد حبه انگور یه بز سفید با نمک که چند ماه پیش به دنیا اومده و مادرش رو فروختيم . مجبور شدیم بفروشیم .خیلی دلم به حالش میسوزه آخه تنها شده . یه کمی براشون توی ظرف آب ریختم و کمی علف گذاشتم در رو باز گذاشتم تا یه کمی هوای تازه به حیوونا بخوره و اومدم بیرون

         از مامان پرسیدم:  بابا رفته؟ هانیه جواب داد: آره.  مامانم گفت: برو براداتو زود صدا کن برن کمک باباتون . رفتم تو. هر چهارتاشون خوابیده بودن از بزرگترشون تا کوچیکه رو یکی يکی صدا زدم : هادی!...مهدی! ...محمد!...حمید! بلند شین ظهر شد ,هیچکدومشون تکون نخوردن می دونستم اگه دادش بزرگه بیدار بشه می تونه اون یکی ها رو هم بیدار کنه  دوباره شروع کردم : هادی هادی! داداش هادی بلند شو.  وقتی دیدم چشمهاشو باز کرد مطمئن شدم دیگه بیدار شده رفتم بیرون.  خواستم دمپایی هارو بپوشم مامان گفت : قالی رو تموم کردی ؟ بابات فردا میخواد بره شهر باید قالی رو هم بدیم ببره .گفتم : باشه حتما  تمومش میکنم .

         من کتاب خوندن رو دوست دارم ولی چون وضع مالیمون خوب نیست و مجبورم توی کارهای خونه به مامانم کمک کنم نمیتونم برم مدرسه .توی فکر کتاب و مدرسه بودم که رفتم و نشستم جلوی دار قالی شروع کردم به بافتن تونستم تا ظهر سه رج ببافم مامانم ناهار رو آماده کرده بود که برای بابا و بچه ها ببرم. بقچه غذارو برداشتم و راه افتادم.

 توی راه که می رفتم فکر کردم چرا باید همیشه از این راه برم راه برگشتو از یه جای دیگه برمی گردم خونه.بقچه غذا رو دادم و این بار راه برگشتو عوض کردم و از یه مسیر دیگه راه افتادم یه چندتا کوچه گذشته بودم که صدای بچه ها رو شنیدم که با صدای بلند میگفتند :الف ..مثل آب .  ب مثل ...بادام .... رفتم جلو پنجره بچه ها رو دیدم که داشتن با معلم تکرار میکردند و مینوشتند

 –عجب! مدرسه که میگن اینجاست !

خوشحال شدم که ازین مسیر اومدم کمی به حرفهای معلم گوش دادم و تونستم با بچه ها حروف رو تکرار کنم .اونقدر حواسم به کلاس بود که یادم رفته بود باید برگردم خونه . با صدای زنگ مدرسه به خودم اومدم فهمیدم که خیلی دیر کردم دلم می خواست بیشتر اونجا بمونم اما باید می رفتم کمک مامان .یه بار دیگه از پنجره نگاه کردم و دویدم به طرف خونه وقتی رسیدم خونه غرق عرق بودم مامانم گندمهای همسایه رو بلغور می کرد وقتی منو دید با عصبانیت پرسید :کجا بودی؟ میدونستم اگه بگم رفته بودم مدرسه عصبانی تر میشه و دیگه نمیذاره برم و چیزی نگفتم . ادامه داد: اینهمه کار داریم میری بازیگوشی؟ الان وقته بازیه ؟ باید قالی رو تموم کنی تحویلش بدیم .گفتم : آخه مامان !  دیدم مامانم بلند شد , دویدم تو اتاق.   دمپایی از بیخ گوشم گذشت . نشستم جلو دار به خودم قول دادم تا فردا بتونم تمومش کنم  .سخته ولی باید تموم کنم تا بازم بتونم برم مدرسه .

            بعد از ناهار دوباره پشت دار قالی نشستم یکسره تا صبح فرداش بافتم نزدیکای اذان صبح بود که از شدت خستگی چشام بسته شد و خوابم برد . نمی دونم چقدر خوابیدم با صدای پا  از خواب پریدم مادرم مثل همیشه صبح خیلی زود آفتاب نزده بیدار شده بود . مادرم توی تاریکی وسط چارچوب در ايستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد اومد جلوتر و بغلم کرد و گفت : خودتو خسته کردی ولی تموم شد آفرین .

منم لبخند رضایتی زدم و تو دلم خوشحال بودم که بالاخره تمومش کردم تقریبا سه ماه بود که شروع کرده بودم بلند شدم رفتم آخور رو تمیز کردم و به حیوونا رسیدم.  جلوی در حیاط توی کوچه رو آب و جارو کردم ظرفهار و شستم و کلی کمک مادرم کردم تا اینکه وقت بردن ناهار رسید امروز مشتاق تر از همیشه قابلمه روتو بقچه پیچیدم و از خونه زدم بیرون کل راه رو تا مزرعه دویدم تا بتونم وقت اضافی بیارم. بقچه غذارو گذاشتم کنار سایه بان و داد زدم : داداش مهدی غذارو گذاشتم اینجا  سرد نشه من برمیگردم خونه . اونم با تکون دادن دستش که یعنی : متوجه شدم جواب داد . دوباره از مسیر مدرسه همه راه رو دویدم. روی تخته سنگ کنار پنجره  رفتم و کلاس رو تماشا کردم امروز زود برگشتم تا مامانم روزای دیگه هم اجازه بده بیام .وقتی رسیدم خونه چیزایی که یاد گرفته بودم رو می خواستم تمرین کنم .ولی کاغذ و مداد نداشتم به خاطر همین با انگشتم رو خاک نوشتم . تقریبا خورشید غروب کرده بود که بابام از شهر رسید قالی رو فروخته بود ولی خوشحال نبود فهمیدم که خیلی ارزون ازش خریدن .یه چیزی برای شام خورده نخورده رفتیم بخوابیم . میخواستم فردا زود بیدار بشم کمی به مامان کمک کنم و بعد حروف رو روی خاک بنویسم. به بالشم گفتم فردا میخوام زود بیدار بشم منو بیدار کن  بعدش گرفتم خوابیدم.

              وقتی چشمامو باز کردم هوا تقریبا تاریک بود بلند شدمو جای خوابم رو جمع کردم مامانم اینا هنوز خواب بودن رفتم حیاط هوا خنک بود نفس عمیقی کشیدم و اول  رفتم آخور کار اونجا رو انجام دادم حیاط رو جارو کردم وزیر اجاق چند تکه چوب گذاشتم و روشن کردم همه جا حروف الفبا می دیدم تیکه های چوب شبیه حروف الفبا بود مثل "د"  روی در آخور چندتا "ب" دیدم عصای قدیمی پدربزرگم مثل" ل" بود.

           رفتم صبحانه رو آماده کردم از حیاط چندتا ترپ و مقداری جعفری جمع کردم برای ناهار داشتم می رفتم تو اتاق که مامانمو دیدم ايستاده جلو در سلام دادم . گفت : چی شده ؟زرنگ شدی؟ آفرین!

تعجب از چشماش و حرفاش می باریدرفتیم تو صبحونه رو که خوردیم رفتم حیاط کمی خاک گوشه حیاط مونده بود اونارو رو زمین پخش کردم با چوب  روی خاکها نوشتم .بعد رفتم دار قالی جدید درست کردم گره های اول رو شروع کردم هر گرهی که میزدم یه گره از زندگی ام باز میشد خیلی خوشحال بودم وبا انگیزه بیشتر کارهامو انجام می دادم یه حسی بهم میگفت می تونم و موفق میشم  . موقع ناهار نشده بود که بقچه رو برداشتم و رفتم. کل راه رو دویدم بقچه رو دادم ورفتم مدرسه . بعد از مدتی متوجه شدم دیرم شده دویدم به طرف خونه وقتی رسیدم جلو خونه، مامانم داشت زغالهای  اجاق رو زیر و رو می کرد .دستاش  سیاه شده بود وقتی دستهاشو دیدم به فکرم رسید چرا با زغال ننویسم یه تیکه زغال برداشتم و روی دیوار کوچه حروف رو نوشتم  آفرین به خودم ! فکر خوبی کردم. بعد دو هفته همه حروف رو بلد بودم میتونستم حروف روی دیوار مدرسه رو هجی کنم .خیلی حس خوبی داشتم .از پنجره که داشتم معلم و بچه هار و تماشا میکردم معلم سوالی از بچه ها پرسید هیچ کدوم از بچه ها نتونستن جواب بدهند . من نا خوداگاه از پنجره داد زدم و جواب رو گفتم .  همه برگشتن به من نگاه کردن معلم با تعجب و چشمهای خیره نگاه

می کرد هل شدم و سنگ زیر پام شل شد و افتادم زمین. موقع بلند شدن همه بچه ها و معلم بالای سرم بودند معلم به بچه ها گفت که برگردن کلاس و کمکم کرد بلند بشم و گفت: اسمت چیه؟ گفتم: زهره زود هم باید برم خونه الان مادرم منتظر منه . گفت : بیا کلاس طول نمیکشه زود برمی گردی .گفتم : آخه...

گفت:  با من بیا . پشت سر معلم رفتم  در کلاس که باز شد بچه ها سر جاشون روی پا بلند شدن اولین بارم بود که می رفتم توی کلاس . پر بودم از  حس خوشحالی و هیجان.  خیلی به نظرم بزرگ و با عظمت

می اومد کلاس درس مدرسه روستا .اولین روز مدرسه ام با اون روز شروع شد .

دیگه مامانم متوجه شده بود که من دارم یه کارایی می کنم چون دیوار طویله و حیاط پر از نوشته و کلمه های جوواجور بود . اومد کنارم نشست پرسید: اینایی رو که مینویسی از کجا یاد گرفتی ؟ تعجب کردم که چطور فهمیده اینا نوشته هست . بعدش همه چیزو تعریف کردم لبخندی زدو گفت :آفرین دخترم  اگه زودتر بهم می گفتی کمکت می کردم .منم همسن تو بودم علاقه زیادی به نوشتن داشتم .با پدرت حرف می زنم شاید بتونم راضیش بکنم .

با هیجان منتظر بودم تا بدونم جواب پدرم چیه.

سر سفره ناهار مامانم گفت که پدر قبول کرده برم مدرسه باید قالی رو هم ببافم تا بتونیم هزینه های مدرسه رو تامین کنیم.و من بالاخره تونستم ... و قول دادم چیزایی رو که یاد میگیرم به برادرو خواهرم هم یاد بدم ....

و بالاخره تونستم