پوتین

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٨ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : محمد سپهر سنجرانی ، (٨ ساله)

مادرم می خواست ترشی بندازه منو صدا کرد و گفت که برم از توی انباری چندتا شیشه خالی بیارم که ناگهان کنار شیشه ها یک جفت کفش بلند که بندهای زیادی داشت توجه من را جلب کرد .


نوشته ی عضو کودک مرکز کانون پرورش فکری شهرستان دوست محمد استان سیستان و بلوچستان

شرح داستان

مادرم می خواست ترشی بندازه منو صدا کرد و گفت که برم از توی انباری چندتا شیشه خالی بیارم که ناگهان 

کنار شیشه ها یک جفت کفش بلند که بندهای زیادی داشت توجه من را جلب کرد . کفش ها را برداشتم و از 

پدرم پرسیدم : بابا این کفش ها برای شماست؟ پدرم لبخندی زد و گفت : بیا کنارم بنشین . 

وبعد برام از خاطرات جنگ گفت از روزهایی که خودش و دوستانش با پوشیدن این پوتین ها به جنگ دشمن رفتند و اونو شکست دادند. 

گفتم:ای کاش من هم آن موقع بودم و می توانستم مثل شما پوتین بپوشم و دشمن را شکست بدهم.

پدرم گفت :بیا این پوتین ها را بگیر بزرگ که شدی لازمت می شود.این بهترین هدیه ای بود که تا به حال از پدرم گرفته بودم.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩٠
سال تولید : ۱٣٩٠