آقای سیاه، خانم سفید
آقاي سياه كلاغ را دوست داشت و خانم سفيد قو را دوست داشت.
آقاي سياه از شب خوشش ميآمد وخانم سفيد از روز. آنها اصلاً با هم تفاهم نداشتند. آقاي سياه خواب و رختخواب را دوست داشت و خانم سفيد كار و كار كردن را. آقاي سياه دوست داشت به غذا فلفل سياه بزند، ولي خانم سفيد دوست داشت به غذا نمك بزند. آقاي سياه كلاغ را دوست داشت و خانم سفيد قو را دوست داشت. تا اينكه بچهاي به دنيا آوردند. كه اسمش را خاكستري گذاشتند. خاكستري خصوصيات هر دو آنها را داشت، هم از شب و خواب و رختخواب خوشش ميآمد و هم از روز و كار و كاركردن. هم به غذايش فلفل ميزد و هم نمك. خاكستري پنگوئن را دوست داشت كه مثل انسانها راه ميرفت.
روزي خاكستري سرما خورد. خانم سفيد و آقاي سياه او را پيش آقاي قرمز كه متخصص اطفال بود بردند. ناگهان خاكستري عطسهاي كرد كه نصفش سفيد و نصفش سياه بود. عطسههاي سفيد روي صورت پدر و عطسههاي سياه روي صورت مادر پريدند. پدرومادر خاكستري رنگشان پريد و هر دو خاكستري شدند، خاكستري كه ديگر آرام شده بود. نفس راحتي كشيد. او ديگر بيمار نبود. از آن روز به بعد خاكستري ها مثل هم بودند و خانواده خاكستري يك خانواده مهربان و دوست داشتني شده بود.