نمکدان

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

از بس دور حیاط لی‌لی كردم، حوصله‌ام سر رفت. از دست این اعظم‌خانم از كی آمده بود عیددیدنی و هنوز هم نرفته بود. قرار بود به خانهء دایی برویم. خوشحال و آماده بودم ولی چه فایده اعظم‌خانم آمده بود و انگار نه انگار كه ما هم كار داریم.

شرح داستان

از بس دور حیاط لی‌لی كردم، حوصله‌ام سر رفت. از دست این اعظم‌خانم از كی آمده بود عیددیدنی و هنوز هم نرفته بود. قرار بود به خانهء دایی برویم. خوشحال و آماده بودم ولی چه فایده اعظم‌خانم آمده بود و انگار نه انگار كه ما هم كار داریم. اصلاً تقصیر مادر بود كه به او نمی‌گفت باید به مهمانی برویم. به طرف اتاق دویدم. صورتم را به شیشه چسباندم و داخل اتاق را نگاه كردم. مادر نشسته بود و اعظم‌خانم هم رو به رویش بود و صحبت می‌كرد. مادر آن‌قدر گرم گوش‌كردن به حرفهای اعظم‌خانم بود كه اصلاً مرا پشت شیشه ندید. با خودم فكر كردم شاید یادش رفته كه باید به خانهء دایی برویم. دلم می‌خواست مرا نگاه كند تا با اشاره به او بگویم كه باید برویم.

كبری با سینی چای وارد اتاق شد. سینی را جلوی مادر و اعظم‌خانم گذاشت و مرا پشت شیشهء دید به طرفم آمد و در را باز كرد و گفت:«چی شده است؟»

آهسته گفتم:«پس اعظم‌خانم كی می‌رود؟»

مثل مادر یواشكی دستش را به صورتش زد و گفت:«هیس! اگر بفهمد ناراحت می‌شود، آمده عیددیدنی.»

شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:«خب ما هم قرار است برویم عیددیدنی دایی»

كبری كه از دست من لجش گرفته بود برگشت و كنار مادر و اعظم‌خانم نشست. كفشم را در آوردم و به اتاق رفتم. سلام كردم.

اعظم‌خانم نگاهم كرد و گفت:«سلام، به‌به رضوان‌خانم. چه لباس قشنگی»

فوری گفتم:«مادر دوخته. لباس عیددیدنی است. هروقت بخواهیم عیددیدنی برویم آن را می‌پوشم.»

منتظر بودم اعظم‌خانم بگوید:‌قرار است مهمانی بروید؟ ولی او چیزی نگفت دستی به پارچهء لباسم زد و گفت:«برای مریم هم امسال خودم لباس دوختم.»

به پهلوی مادر زدم، نگاهم كرد گفتم:«بیاید جلو می‌خواهم چیزی بگویم.»

مادر اخم كرد و گفت:«هزار بار گفته‌ام كه در گوشی حرف‌زدن كار خوبی نیست.»

اعظم‌خانم ظرف شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:«شاید شیرینی می‌خواهد.»

گفتم:«نه شیرینی نمی‌خواهم» بعد هم بلند شدم و به آن اتاق رفتم. از دست اعظم‌خانم حرصم گرفته بود. از دست كبری بیشتر از همه كه مثل آدم‌بزرگها قاطی حرفهای مادر و اعظم‌خانم شده بود. چندبار جلوی در این طرف و آن طرف رفتم و پیراهن عیدم را تاب دادم. شاید اعظم‌خانم متوجه شود اما نه خبری نبود.

كبری به این اتاق آمد. انگار حوصلهء او هم سر رفته بود. نگاهم كرد و گفت:«راست می‌گویی اعظم‌خانم قصد رفتن ندارد، مادر هم نمی‌تواند چیزی بگوید. تازه دارد قصهء دعوایش با زن‌داداشش را تعریف می‌كند.»

كبری به آشپزخانه رفت ولی وقتی برگشت چشمهایش برق می‌زد و انكار كشفی كرده بود. به طرفش رفتم و گفتم:«چی شده؟ چیزی پیدا كردی؟»

خندید و گفت:«پیدا نكردم. چیزی یادم آمد.»

گفتم:«خُب بگو دیگه.»

كبری سرش را به من نزدیك كرد و گفت:«یك شب كه سكینه سلطان اینجا بود داشت برای مادر تعریف می‌كرد یكی آمده بوده خانه‌شان و نمی‌رفته است. سكینه سلطان به نوه‌اش گفته بود یك كم نمك توی كفش مهمان بریزد تا برود.»

خندیدم و گفتم:«رفته بود؟»

كبری گفت:«بله كه رفته بود.»

گفتم:«خب؟»

كبری گفت:«خُب»

گفتم:«یعنی؟»

كبری گفت: امتحانش ضرر ندارد. اینطوری می‌توانیم به خانهء دایی برویم. بیچاره مادر الان دلش مثل سیر و سركه می‌جوشد. حتماً الان با خودش می‌گوید:« دیر كه برویم، زن‌دایی می‌گوید گذاشتند و گذاشتند تا سفره پهن شد آمدند.»

گفتم:«خُب برو بریز.»

كبری گفت:«تو خیلی عجله داری. من كه عجله ندارم. نگاه كن لباس هم نپوشیده‌ام.»

نگاهی به اعظم‌خانم و مادر كردم و نگاهی به نمكدانی كه توی دست كبری بود. بعد آن را گرفتم و گفتم: «باشه من می‌روم.»

یواش یواش از اتاق بیرون رفتم. كفشهای اعظم‌خانم جفت شده بود و از تمیزی برق می‌زد. به طرف آنها رفتم. مادر از پشت شیشه مرا دید و گفت:«رضوان! یك لیوان آب برای اعظم‌خانم بیاور،گلویشان خشك شده است.»

كبری فوری جواب داد:«چشم، الان می‌آورم.»

با خودم گفتم:«گلوی بیچاره حق دارد كه خشك شود. از صبح دارد حرف می‌زند.» خم شدم و آهسته كنار كفشها نشستم. هر چه نمكدان را تكان دادم از سوراخهایش نمك نیامد. انگار نمكها نم كشیده بودند. با اشاره به كبری گفتم:«نمی‌ریزد.»

كبری اشاره كرد كه درش را باز كن. در نمكدان را باز كردم و روی كفشها گرفتم. یك دفعه در اتاق باز شد. اعظم‌خانم و مادر بیرون آمدند. نمكدان از دستم ول شد و توی كفش اعظم‌خانم افتاد. فوری دویدم و خودم را توی آشپزخانه قایم كردم.

اعظم‌خانم كفشش را كه دید همه چیز را فهمید و گفت:«شوكت‌خانم! برای رفتن مهمان لازم نیست یك نمكدان نمك توی كفشش خالی كنید. یك ذره نمك هم كافی است. تازه ما كه با شما از این حرفها نداریم. كار داشتید می‌فرمودید رفع زحمت می‌كردیم. ما فقط آمده بودیم وظیفه به جا بیاوریم.» مادر محكم روی دستش كوبید و گفت:«این چه حرفی است اعظم‌خانم قدم شما به روی چشم. حتماً از دست بچه‌ها ول شده است.»

كبری با یك دستمال از آشپزخانه بیرون دوید و شروع به تمیزكردن كفش‌های اعظم خانم شد.

مادر گفت:«كبری این جا چه خبر است؟ نمكدان توی كفش اعظم‌خانم چه كار می‌كند؟»

كبری هم بدون آن كه ذره‌ای دستپاچه شود گفت:«نمكدان توی دست رضوان بود.»

اعظم خانم كفشش را پوشید و با دلخوری از خانهء ما رفت.

مادر مرا در آشپزخانه پیدا كرد و گوشم را حسابی چرخاند. كبری هم به روی خودش نیاورد كه پیشنهاد او بوده است.

ولی با همهء اینها من خوشحال بودم كه خلاصه اعظم‌خانم رفت و ما می‌توانیم به خانهء دایی برویم.