انتقام

دسته : اجتماعی
زیر رده : حکایت
گونه : واقعی (رئال)
نویسنده : مرتضی خلیلی نژاد تیلمی(تینار میرشکار)

از میان خیابان ها گذشتم، با سرعت می دویدم و قطرات باران را روی بدن و صورتم حس می کردم، از کنار مسجد گذشتم؛ ناگاه چیزی به ذهنم خطور کرد؛ ایستادم و به مسجد خیره شدم. جلوتر رفتم. انگار چیزی مرا به سمت مسجد می کشید! گویی فردی درون مسجد است و مرا با طناب به سمت خود می کشد.

مرتضی خلیلی نژاد تیلمی(تینار میرشکار)، ۱۶ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قائمشهر

شرح داستان

آسمان بغض خود را ترکانده بود؛ صدای برخورد باران به سقفخانه ها مرا هوشیار کرد. چشمانم را باز کردم. میدان خالی بود و من وسط میدان زیرباران افتاده بودم. لباس هایم خیس شده بود. سریع دویدم و زیر سقفی رفتم. آسمان اشکهایش را بر سر و کولمان می بارید و من همانند دیوانه ها به جایی پناه بردم.   همه جا تاریک بود نه نگاهی بود و نه چراغی.
صدای غرش آسمان برخاست. آخرین چیزی که یادم هست مردی با لباسی سبز رنگ است که مراکَت بسته به جایی می برد! گمانم داشتم روی دیوارها چیزی می نوشتم.

بی خیال باران شدم و راه خودم را گرفتم و رفتم. گمانم یکروزی را آن جا افتاده بودم! شاید مرا کتک زده بودند و بیهوش شده بودم!
از میان خیابان ها گذشتم، با سرعت می دویدم و قطرات باران را روی بدن و صورتم حسمی کردم، از کنار مسجد گذشتم؛ ناگاه چیزی به ذهنم خطور کرد؛ ایستادم و به مسجدخیره شدم. جلوتر رفتم. انگار چیزی مرا به سمت مسجد می کشید! گویی فردی درون
 مسجد است و مرا با طناب به سمت خود می کشد. خواستم کفش هایم را دربیاورم که گرمای دستیرا روی شانه ام حس کردم!

-        بچه، چرا زودتر نیامدی؟

گرمای دست برایم آشنا بود! برگشتم.

-        بابا...

***

-        چی شد که آمدی بابا؟
- الآن وقت این حرفا نیست. فعلاً باید حقیقتی را بدانی
- چه حقیقتی؟
- پاشو بیا قبرستان می فهمی

قبرستان بیست سی متر آن طرف تر بود.
کنج قبرستان درون جوی آبی جسد پسرکی خفته بود.

-        برو جلو پسرم... ببین کیه

نگاهی به پدر کردم؛ لبخندی داشت. آسمان بار دیگر غرید،سرم را برگرداندم، رفتم جلو و سرم‌ را کمی جلو آوردم.

من لای گل و لای لجن جوی افتاده بودم!

-        یعنی چه؟ چطور ممکنه؟؟

با چشمانی پر از حیرت و تعجب به پدر خیره شدم. پدرلبخندی زد؛ سبیل های سیاهش را طبق عادت صاف می کرد.

-        تو مُردی!
من مُردم؟ چرا؟
- تو خواستی انتقام مرا از معدن بگیری.

پدر دست به کمر ایستاد و خوابید. روح پدر جوان تر از جسماش بود.

-        مگر نیامده بودی سر قبرم ونگفتی که آسوده بخواب که تنها جایی که کارگر راحت است قبر است؟؟

سرم را انداختم پایین.

او لبخندی زد و به حرفش ادامه داد:

-        نترس، جای تو این جا نیست جایتو آن طرف پیش من راحت است.

دستم را گرفت. آسمان دهان وا کردپله ای از عرش به فرش آمدپدر با لبخند پله اول را بالا رفتمن قدم اول را برداشتمحس عجیبی بود.
لبخندی زدم و من و پدر تمام پله را با لبخند بالا رفتیم.

مشخصات داستان