آرزو های من

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

من بيشتر اوقات خواب هاي عجيب و غريبي مي بينم و اين خواب ها وقتي اتفاق مي افتد كه من درس زياد دارم و شب ها دير مي خوابم و حالا ميخوام يكي از اون خواب هامو كه خيلي برام جالب بود رو بنويسم.

شرح داستان

من خواب مي ديدم كه در يك مزرعه روي يك درخت نشستم و دارم به زيبايي ها مزرعه نگاه مي كنم و با خودم ميگم: خدايا چي ميشه كه يك روزي برسه كه همه ي آرزو هاي من برآورده بشه. همينطوري كه داشتم اين و مي گفتم يك دفعه يك فرشته جلوم ايستاد و گفت: آرزوت چيه عزيزم؟!

من كه به فرشته خيره شده بودم و با تعجب نگاهش مي كردم گفتم : تو از كجا آمدي؟ و از كجا مي دوني من آرزو دارم ؟!

فرشته گفت: من همه چيز رو مي دونم تو فقط هر چي ميخواي آرزو كن. من كه داشتم به حرف هاي فرشته فكر مي كردم كه يك دفعه متوجه شدم فرشته ناپديد شده. من خودم و تو آن مزرعه گم كرده بودم و با صداي بلند فرياد ميزدم: فرشته ! فرشته!! فرشته كجايي؟!. فرشته بيا، منو اين جا تنها نذار.

يك دفعه ياد حرفش افتادم كه گفته بود تو فقط بايد آرزو كني و با خودم گفتم : نكنه راست ميگه كه من اگه آرزو كنم آرزوم برآورده ميشه؟

چشمامو بستم و گفتم : من آرزو مي كنم يك قلم سحرآميز داشته باشم. وقتي چشامو باز كردم ديدم يك قلم تو دستمه. واي خداي من يك قلم!! با خودم گفتم: نكنه واقعا اين قلم سحرآميز باشه يا قدرت جادويي داشته باشه. دستمو باز كردم و روي دستم يك پروانه كشيدم.هر چي نگاهش كردم هيچ تكوني نمي خورد شروع كردم به خنديدن ولي بعد از چند دقيقه ديدم پروانه از توي دستم بلند شد و آمد روي شونم نشست.

من كه ذوق زده شده بودم و از اين كار خوشم آمده بود قلم رو برداشتم و يك پيراهن كشيدم. منتظر بودم كه پيراهن از روي دستم بياد بيرون. دستمو دراز كردم تا پيراهن رو بگيرم ولي پيراهن فرار مي كرد . من دوباره دستم رو دراز كردم كه پيراهن رو بگيرم ولي باز هم پيراهن فرار مي كرد و به عقب حركت مي كرد.پيراهن فرار ميكرد و من به دنبالش مي دويدم تا اينكه پيراهن كنار يك درخت ايستاد من جلو مي رفتم ولي پيراهن از سر جاش تكان نمي خورد تا اين كه دو قدم مونده بود كه به پيراهن برسم كه يك دفعه ديدم پيراهن من رو به طرف خودش كشيد.

من مي چرخيدم و پيراهن هم همراه من مي چرخيد تا اينكه بعد از چند دقيقه من خودم رو درون پيراهن ديدم و همونجا بلافاصله يك آرزوي ديگه كردم و گفتم: من آرزو مي كنم يك آينه جادويي داشته باشم تا بتونم خودم و توش ببينم. وقتي پايين رو نگاه كردم، ديدم يك آينه جلوي پامه. خم شدم تا آينه رو از روي زمين بردارم كه يك دفعه ديدم آينه از روي زمين حركت كرد و آمد و جلوم ايستاد و من خودم و ديدم.

همينطوري كه داشتم خودمو تو آينه نگاه مي كردم كه يك دفعه صدايي شنيدم كه مي گفت: چه پيراهن قشنگي!

من با تعجب به دو رو برم نگاه  كردم كه ببينم صدا از كجا مياد كه ديدم يك دختر جلوي من ايستاده و داره به من نگاه مي كنه. من ازش پرسيدم : تو هم پيراهن ميخواي؟. دخترك سرش و تكان داد و گفت : آره.

من با قلم سحرآميز يك پيراهن براش كشيدم. دخترك از ديدن پيراهن خوشحال شد و گفت : واي خداي من چقدر قشنگه!

دخترك به سمت آينه آمد تا خودشو در آينه نگاه كند و به من گفت: راست ميگي؟ اين واقعا مال منه؟! . من سرمو تكان دادم و گفتم : آره مال خود خودته. و او با خوشحالي از من دور شد.

من همان جا يك آرزوي ديگه كردم چشمامو بستم و گفتم : من آرزو مي كنم يك شهربازي داشته باشم تا بتونم در آن بازي كنم. وقتي چشمامو باز كردم ديدم مزرعه تبديل به يك شهربازي بزرگ شده است و همه ي بچه ها در آن مشغول بازي هستند. من هم رفتم و شروع به بازي كردم.

اول سوار چرخ و فلك شدم بعد تاب خوردم بعد سوار قطار برقي شدم، قايق سواري كردم خلاصه تمام بازي هايي كه در شهربازي بود رو انجام دادم. يك دفعه ديدم خيلي گرسنم شده با خودم گفتم برم و يك چيزي بخورم و همونجا آرزو كردم . چشمامو بستم و گفتم : من آرزو ميكنم يك بستني قيفي داشته باشم.

 وقتي چشمامو باز كردم ديدم يك بستني قيفي تو دستمه و شروع كردم به خوردن آن كه باز هم همان صدا را شنيدم كه مي گفت:  چه بستني خوشمزه ايي وقتي به اطرافم نگاه كردم دوباره همان دخترك رو ديدم و ازش پرسيدم : تو هم ميخواي؟

دخترك سرش و تكان داد و گفت : آره.

من با قلم جادويي براش يك بستني قيفي كشيدم و بهش دادم. دخترك بستني رو گرفت و با سرعت از آن جا دور شد با خودم داشتم فكر مي كردم كه حالا چه آرزويي بكنم؟ كه يك دفعه ديدم فرشته جلوم ايستاده و داره به من لبخند ميزنه. با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم : چي شده ؟ چرا مي خندي؟!

فرشته گفت: به خاطر اين كه تو دختر مهربوني هستي ولي تو فقط ميتوني يك آرزوي ديگه بكني و بعد ناپديد شد. من خيلي فكر كردم كه چه آرزويي بكنم و فقط همين به ذهنم رسيد كه آرزو كنم منم يك فرشته باشم كه دوباره فرشته آمد و گفت: واقعا دلت ميخواد فرشته باشي؟ چرا اين آرزو رو كردي؟!

من گفتم : به خاطر اين كه بتونم مثل فرشته ها آرزو هاي بقيه رو برآورده كنم. مثل فرشته ها، بتونم به هر جا كه دوست داشته باشم برم. مثل فرشته ها، مهربون و قشنگ باشم.

وقتي كه اين حرف ها رو گفتم، فرشته گفت: عزيزم تو الان هم فرشته ايي.

 فرشته دوباره ناپديد شد. من صدايش زدم و گفتم : فرشته! فرشته! فرشته كجا رفتي؟ كه صداي مادرم رو شنيدم كه مي گفت: دخترم بلند شو ! مدرسه ات دير ميشه

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٨