شهر بانو

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٨ سال به بالا سال
نویسنده : نجوا آزاد مربی مسئول مرکز ابوموسی

هوا سرد بود . صدای قار قار کلاغ ها می آمد . شهربانو پشت دار قالی نشسته بود و تند تند رج ها را کامل می کرد . لپ هایش گل انداخته بود . درست مثل شب عروسیش که نقل و نبت می خورد به صورتش و از خنده قرمز شده بود . بیبی حکیمه میگفت : هر کی شوهر شهربانوی من بشه شانس اورده بس که دخترم شرم و حیا داره ...

شرح داستان

هوا سرد بود . صدای قار قار کلاغ ها می آمد . شهربانو پشت دار قالی نشسته بود و تند تند رج ها را کامل می کرد . لپ هایش گل انداخته بود . درست مثل شب عروسیش که نقل و نبت می خورد به صورتش و از خنده قرمز شده بود . بیبی حکیمه میگفت : هر کی شوهر شهربانوی من بشه شانس اورده بس که دخترم شرم و حیا داره ...

اسفندیار پسر صنم ریش برای شهربانو گرو گذاشته بود که دخترتون رو خوشبخت میکنم و اینجوری بود که شهربانو شد زن اسفندیار . توی ده سر اسفندیار قسم میخوردن که پسر صنم برای خودش یلی شده ..چشمش پاکه و ...دخترای ده ، سال ها بود سبزه عید رو به نیت نیم نگاهی از اسفندیار گره میزدند اما دل اسفندیار پیش شهربانو گیر بود . درست از وقتی که توی کوچه بغل مسجد ماه رمضون ها گل کوچیک بازی می کردن و شهربانو گاهی از اونجا رد می شد دل اسفندیار می ریخت پایین و اینقدر تابلو می شد که پسرهای محل سر به سرش می ذاشتن .

برای شهر بانو خواستگار زیاد بود هر بار خبرش به گوش اهالی میرسید اسفندیار طاقت نیاورد و دل را زد به دریا و به صنم گفت یا شهربانو یا هیچ کس!صنم اگر چه هر دختری به چشمش نمی امد که لایق تنها پسرش که با هزار زحمت بزرگش کرده بود باشد ولی اسم شهربانو که به میان امد گفت :چه کسی بهتر از شهربانو که لز ده بالا و حتی شهر خواستگار اومده براش و از هنر و خانمی کم نداره .

شهر بانو از پشت دار قالی بلند شد.دلش شور میزد.انگار می خواست چیزی را بالا بیاورد ولی نمی توانست.سه روز بود اسفندیار رو ندیده بود.بغض داشت.نه می تونست خالیش کنه نه تحمل.مطمئن بود اگر اسفندیار برسد ده خیلی زود خبر به گوشش می رسد.داشت با خودش فکرمیکرد که با شنیدن این خبر چه بر سر اسفندیار می اید .؟اصلا بهتر بود به این موضوع فکر نمی کرد.تو دلش گفت طلا که پاکه....من که کاری نکردم چرا باید بترسم؟به اسفندیار هم میگم که این دو سه بار رفته بودم برای زمین های بابام خونه کدخدا ولی چه میدونستم که سلیمان هم اونجاست......یاد سلیمان که افتاد بدنش یخ کرد یاد همه اون روزهای افتاد که قایمکی همدیگرو می دیدن و سلیمان از شهر هر بار برایش چیزی میاورد ولی اینقدر سنگ انداختن جلوی این خواستن که اخرش شهربانو شد زن اسفندیارو سلیمان راهی شهر شد تا فراموش کند.کاش همون موقع که سر حرف رو تو خونه کدخدا باز کرده بود بهش می گفتم من دیگه شوهر دارم کسی میبینتمون ولی نتونست بگهو اینجوری شد که پچ پچ ها شروع شد.

دیگه چیزی نمونده بود که اسفندیار برسد همیشه 12ظهر میرسید حتی روز اولی که باهاش صحبت کرده بودم هم 12 ظهر بود.دوباره پشت دار قالی نشست ولی این بار فقط با تار و پودها بازی کرد.از وقتی که زینت اومدهپیشش و گفته بود که مردم پشت چی پشت سرش میگن روحیه اش را باخته بود.

 حالا چطور می تونست بی گناهیشو ثابت کنه؟اون که تقصیری نداشت فقط رفته بود خونه کدخدا برای زمین های پدری اش!امان از حرف مردم .....کلافه گوشه ای نشست صدای گوسفندان از حیاط می امد که از شب گذشته تا حالا گرسنه مانده بودند ولی اصلا حوصله نداشت صدایشان را با نان خشک ها ببندد.کی این کابوس تمام میشد ؟ در ذهنش کلی حرف داشت برای گفتن. صدای در که امد بند دلش پاره شد الان چقدر دوست داشت یک لیوان چای گرم بخورد تا حالش جا بیاید. اسفندیار خون جلوی چشمش را گرفته بود . کمربند به دست نعر میزد شهربانو ....شهربانوووو...کدوم گوری هستی؟ صورتش مثل گچ سفید شد کمربند رفت بالا ....اسفندیار بزار توضیح بدم...اینجوری که تو فکر میکنی نیست .....اسفندیار انگار چیزی نمی شنید فقط داد میزد و میان حرفهایش میگفت: من عاشقت بودم لامذهب.....من دیونه ات بودم بی وجدان......چرااا این کارو با من کردی.....این سلیمون رو از کی می دیدی؟ مگه من چه بدی بهت کردم چرا....چرا...چرا...وقتی هلش داد دار قالی رو زمین افتاد . کلاغ ها قار قار می کردند. نخ های قالی با خون قرمز شده بود . سوز سردی می وزید .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۴